عنان گرفتن . [ ع ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آهسته رفتن و کاررا به تأمل کردن . عنان بازکشیدن . (از آنندراج ). || دست در عنان زدن کسی به قصد متوقف ساختن اسب و سوار. از حرکت بازداشتن اسب و سوار با گرفتن دهانه ٔ عنان . متوقف ساختن اسب و سوار را
: پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان .
اسدی .
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.
سعدی .
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.
سعدی .
نمی تازد این نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان .
سعدی .
|| دست در عنان کسی زدن بقصد دادخواهی به او
: من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد.
سعدی .
|| جلوگیر آمدن
: عنان عطا مگیر. (کلیله و دمنه ).
عنان گریه چون شاید گرفتن
که از دست شکیبائی زبونست .
سعدی .
|| عنان به دست گرفتن . هدایت کردن
: بس که میجویم سواری بر سر میدان درد
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم .
خاقانی .
|| در اختیار گرفتن . مستولی شدن . به دست آوردن زمام اختیار
: خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه .
خاقانی .
غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت .
نظامی .