عنبربوی . [ عَم ْ ب َ ] (ص مرکب ) آنچه بوی عنبردهد و خوشبو باشد. رجوع به عنبربو شود
: آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبربوی تو.
خاقانی .
نماند جز بدان پیغمبر پاک
کزو در کعبه عنبربوی شد خاک .
نظامی .
چون شد آن مرغزار عنبربوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی .
نظامی .
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی .
سعدی .