عهدشکن . [ع َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) پیمان شکن . (ناظم الاطباء). ناقض عهد. نقض کننده ٔ عهد. ناکث . زنهارخوار
: خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای تو ای بیوفای عهدشکن .
فرخی .
چون عهده ٔ عهد بازجویند
جز عهدشکن تو را چه گویند.
نظامی .
این عهدشکن که روزگار است
چون برزگران تخم کار است .
نظامی .
دست وفادر کمر عهد کن
تا نشوی عهدشکن جهد کن .
نظامی .
اگر آن عهدشکن بر سر میثاق آید
جان ِ رفته ست که با قالب مشتاق آید.
سعدی .
زهی زمانه ٔ ناپایدار عهدشکن
چه دوستیست که با دوستان نمی پائی .
سعدی .
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی کند.
حافظ.
مرا تو عهدشکن خوانده ای و میترسم
که با تو روز قیامت همین خطاب رود.
حافظ (از آنندراج ).