غالب شدن . [ ل ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چیره گشتن . اعتلاء. غالب گردیدن
: تا اشتها غالب نشود چیزی نخورند. (گلستان ). و عنفوان شبابم غالب شدی . (گلستان ).
صبر معشوق و عشق غالب شد
تا بدسته ٔ درفش غایب شد.
سعدی (هزلیات ).
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس و کرامت برخاست .
سعدی (طیبات ).
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من
این بچه زیردست گشت آن بچه پایمال شد؟
سعدی (بدایع).
تکویح . استحواذ. جب . ابلال . رین . قأل به ؛ غالب شد بسبب آن . (منتهی الارب ).