اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غالیه دان

نویسه گردانی: ḠALYH DʼN
غالیه دان . [ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) ظرفی که در آن غالیه ریزند. || و مجازاً شاعران آن را به معانی دهان و چاه زنخدان و غیره آورده اند :
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل ازغالیه دانی .

فرخی .


دهن چو غالیه دانی و سی ستاره ٔ خرد
بجای غالیه اندر میان غالیه دان .

فرخی .


دست برزن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان .

فرخی .


انگور به کردار زنی غالیه رنگ است
و او را شکمی همچو یکی غالیه دان است .

منوچهری .


برسرش یکی غالیه دانی بگشاده
آکنده در آن غالیه دان سونش دینار.

منوچهری .


دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای به عنبر سارا بیاکنی .

منوچهری .


گوئی که هوا غالیه آمیخت بخروار
پر کرد از آن غالیه ها غالیه دان را.

سنائی .


بسان غالیه دانیست لاله یاقوتین
نشان غالیه اندر میان غالیه دان .

ازرقی .


میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد
بدان لطیفی سی و دو دانه دُر عدن .

سوزنی .


دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته اند.

خاقانی .


چون غالیه زلفهای رنگی
چون غالیه دان دهان بتنگی .

نظامی .


و آن غالیه دان شکرانگیز
مه غالیه ساز و گل شکرریز.

نظامی .


خطی از غالیه بر غالیه دان آوردی
دل این سوخته را کار بجان آوردی .

عطار.


نوشین دهنی داری چون غالیه دانی
نه نه دهنت تنگ تر از غالیه دان است .

سروش اصفهانی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.