غالیه موی . [ ی َ
/ ی ِ ] (ص مرکب ) آنکه زلف و موی سیاه و مشکین دارد. غالیه زلف . سیه موی
: بناز گفتمش ای ماهروی غالیه موی
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام .
فرخی .
هوای صحبت آن ماهروی غالیه موی
نه من ز رنج کشیدن چنین شدم لاغر.
فرخی .
هوای خدمت آن خواجه ٔ بزرگ نسب
جواب دادم کای ماهروی غالیه موی .
فرخی .
دست برزن به زنخدان بت غالیه موی
که بودچاه زنخدانش ترا غالیه دان .
فرخی .
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که بصهبا نشود.
منوچهری .
و رجوع به غالیه زلف و غالیه جعد و غالیه زلفین شود.