غذی
نویسه گردانی:
ḠḎY
غذی . [ غ َ ذی ی ] (ع اِ) غدوی (به دال ). غذوی . || بره و بزغاله ٔ نوزاده ، نر یا ماده . سخلة. (از اقرب الموارد). بزغاله . ج ، غِذاء. || بچگان و خردان شتر. (منتهی الارب ). صغار المال . (اقرب الموارد). غَذی ّ المال صغار کالسخال و نحوها فعلی هذا یکون الغذی من الابل و البقر و الغنم .قال : و یقال غذی المال و غذویه . (تاج العروس ). || (ص ) به معنی صفت مشبهه بر وزن فعیل ؛ یعنی پرورده نعمت نیز بکار رفته : فانه لما رسم بالاوامر المطاعة العالیة... بوضع کتاب فی ادویة المفردة... قابل عبد عتباتها و غذی نعمتها هذه الاوامر العالیة بالامتثال . (دیباچه ٔ مفردات ابن البیطار ج 1 ص 1).
واژه های همانند
۶۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
غضی . [ غ َ ] (ع ص ) آنکه از خوردن غضا شکم وی به درد آید، یقال : بعیر غَض وناقة غضیة. (از اقرب الموارد). رجوع به غَض شود.
غضی . [ غ َض ْی ْ ] (ع مص ) صاحب منتهی الارب آرد: «غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را» و ظاهراًمصدر آن غضی باید باشد،...
غضی . [ غ ُ ض َی ی ] (ع اِ مصغر) مصغر غضا (درخت ). (معجم البلدان ). رجوع به غضا شود.
غضی . [ غ َ ضا ] (اِخ ) وادیی است به نجد. (منتهی الارب ) (قاموس ). در تاج العروس آمده : ذوالغضی ؛ واد بنجد. || ذوالغضی . رجوع به شرح فوق ش...
غضی . [ غ َض ْی ْ ] (اِخ ) یا قفا الغضی ، کوه کوچکی است . کثیر عزة گوید : کأن لم یُدمَنهاانیس و لم یکن لها بعد ایام الهدملة عامرو لم یعتلج فی ...
غضی . [ غ ُ ض َ ] (اِخ ) آبی متعلق به قبیله ٔ عامربن ربیعة جز بنی البکاء است . (از معجم البلدان ).
غضی . [ غ ُ ض َ ] (اِخ ) به قولی کوههای بصره است . (از معجم البلدان ).
قذی . [ ق ِ ذا ] (ع اِ) خاک باریک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اقذاء و قُذی ّ. (منتهی الارب ).
قذی . [ ق َ ذا ] (ع مص ) بیرون انداختن چشم خاشاک و خم را. (منتهی الارب ). رجوع به قَذْی ْ شود.
قذی . [ ق َ ذا ] (ع اِ) خاشاک . || خاشاک چشم . || خاشاک که در شراب افتد. || ریم و خون که از زهدان ناقه و جز آن رود پیش و پس زادن . ...