غرق شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرورفتن در آب که از سر بگذرد. مستغرق شدن . انغماس . غرقه شدن . غَرَق . (منتهی الارب )
: آنگاه آگاه شدند که غرق خواست شدن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
516). هیچ نمانده بود از غرق شدن . (تاریخ بیهقی ص
516).
کشتی من که در میان ، آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم .
سعدی (غزلیات مصحح فروغی چ بروخیم ص
224).
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان سعدی ). غلام در اول محنت غرق شدن نچشیده بود. (گلستان سعدی ).
چه زیانستش از آن نقش نفور
چونکه جانش غرق شد در بحر نور.
مولوی .
ای برادر یکدم از خود دور شو
با خود آی و غرق بحر نورشو.
|| فرورفتن در چیزی
: چو نان را بخوردن گرفت اردشیر
بیامد همانگه یکی تیزتیر
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره .
فردوسی .