غریو داشتن . [ غ ِ وْ ت َ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریو کردن . غریو برآوردن . غریو برزدن . غریو برکشیدن . رجوع به غریو شود
: فتادند بر خاک بیهوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو.
اسدی (گرشاسب نامه ).
بی آب دیده بر طرف جویبارگل
قمری غریو دارد بر جست و جوی یار.
سوزنی .