غلط کردن . [ غ َ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خطا کردن . به خطا رفتن . اشتباه کردن . نادرست گفتن و کردن
: ملک موت به قبض روح آن آمد، گفت : یا ملک الموت غلط کردی . ملک موت گفت : من غلط نکردم خدا میگوید تو غلط کردی . (قصص الانبیاء ص
27).
در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب
هزاربار غلط کردم از میانه شمار.
مسعودسعد.
گفت : حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است ... و آنچه تو گفتی مناقض آن است ، گفتم غلط کردی که موافق قرآن است . (گلستان سعدی ). خداوندان کرمند گفت غلط کردی که بندگان دینارو درمند. (گلستان سعدی ).
از آن ره به جایی نیاورده اند
که اول قدم پی غلط کرده اند.
سعدی (بوستان ).
مژه ٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا.
حافظ.
شیوه ٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم .
حافظ.
بلندمرتبه شاهی
۞ ز صدر زین فتاد
اگرغلط نکنم عرش بر زمین افتاد.
؟
-
غلط کردم ؛ یعنی سخت پشیمانم . دیگر این کار نکنم .
-
غلط کردن راه ؛ گم کردن آن . گمراه شدن
: مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
به یک ره فتادی ز ره بر کرانی .
فرخی .
تو بیچاره غلط کردی ره در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد.
ناصرخسرو.
راه غلط کرده ستی بازگرد
روی بنه بر پی آثار خویش .
ناصرخسرو.
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه .
مولوی .
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دوتا غلط.
نظیری نیشابوری (از آنندراج ).
نتوان گرفت روزی هم از دهان هم
مرغان نمیکنند غلط آشیان هم .
صائب (از آنندراج ).
|| در تداول مردم در مقام دشنام استعمال شود: غلط کرد. غلط کردی . || بعضی گویند در مقام ترقی از درجه ٔ پیشین استعمال شود. (آنندراج ). اِضراب
: ز دست من به صد اعزازبرداشت
غلط کردم به چندین ناز برداشت .
غنیمت (از آنندراج ).
|| ضایعکردن . (آنندراج ).