غلطیدن . [ غ َ دَ ] (مص ) گردیدن به پهلو. گردیدن بر روی خود. غلتیدن . غلط خوردن . غلط زدن . بجخیزیدن . گلیدن . غل خوردن . تدحرج
: خروشان بغلطید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر.
فردوسی .
بغلطید بر خاک و زو رفت هوش
بیفتاد بر جای بیهوش و توش .
فردوسی .
فرودآمد و پیش یزدان به خاک
بغلطید و گفت ای جهاندار پاک ...
فردوسی .
در زیر قبای من همی پریدندی [ طاووس و خروس ] و میغلطیدندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
108). حاجب شراب نخوردی اکنون سالی است که در کار آمده است ، ولی پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطدو خلوت میکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
545).
بر خاک بیفتاد و بغلطید چو ماهی
وآنگه نظر خویش فکند از چپ و از راست .
ناصرخسرو.
به خون اندر همی غلطد ز دهقان
نباشد خون او را خواستاری .
ناصرخسرو.
چون زاغ سر زلف تو پرواز کند
در باغ رخت به کبر پر باز کند
در باغ تو زآن زاغ پرانداز کند
تا بر گل بغلطد و ناز کند.
خاقانی .
من همه در خون و خاک غلطم و از اشک
خون دلم خاک را نگار برافکند.
خاقانی .
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید بر خویشتن زخمناک .
نظامی .
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب .
نظامی .
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک .
نظامی .
|| دراز کشیدن . (آنندراج ). || مجازاً به معنی ریخته شدن . (آنندراج )
: نهان در غبار دلم گشت دریا
چو اشکی که بر خاک غلطیده باشد.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).
-
غلطیدن آسیا ؛ گردیدن آسیا. (آنندراج )
: ما کام تر ز چشمه ٔ منت نکرده ایم
غلطد به آب خود چو گهر آسیای ما.
محسن تأثیر (از آنندراج ).
|| مجازاً، غلطیدن بر چیزی یا در آن و یا اندر آن ، در رفاه کامل و فراوانی بودن و از زندگی متمتع شدن
: مسعود همی بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست .
ناصرخسرو.
روزی روزی گردهدم چرخ دورنگ
بر پر تذرو غلطم و سینه ٔ رنگ .
مسعودسعد.
-
غلطیدن دیوار ؛ کنایه از فروافتادن آن است . (از آنندراج )
: ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت .
صائب (از آنندراج ).
-
فروغلطیدن ؛ به پایین افتادن و غلط خوردن
: اگر ز کوه فروغلطد آسیاسنگی
نه عارف است که از راه سنگ برخیزد.
سعدی (گلستان ).