غمناک شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اندوهگین شدن . غمگین شدن . غم و اندوه داشتن
: چو ویسه چنان دید غمناک شد
دلش گفتی از غم بدو چاک شد.
فردوسی .
گفت : این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
140). البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص
163). محمودیان این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
235).
ازین آگهی نزد ضحاک شد
ز بس مهر مهراج غمناک شد.
اسدی (گرشاسب نامه ).
و پیوسته بسبب عدلی که داشت بشادمانی زیست یک روز غمناک نشد. (قصص الانبیاء ص
37). آنها که مسلمان بودند غمناک شدند. (قصص الانبیاء ص
134). گفت دل خوش دار و از آنچه مردمان میگویندغمناک مشو. (قصص الانبیاء ص
234). و چون خبر قتل او به کیخسرو رسید غمناک شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
44).و علی از خبر مالک اشتر عظیم غمناک شد. (مجمل التواریخ و القصص ).
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد.
خاقانی .
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظاره کنان شدند غمناک .
نظامی .
و رجوع به غمناک گردیدن و غمناک گشتن شود.