غمین شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) غمناک و اندوهگین شدن
: خارش گرفته و به خوی اندر شده غمین
همچون کپوک خاسته میجست کام کام .
منجیک .
غمین شد دل هر دو از یکدگر
گرفتند هردو دوال کمر.
فردوسی .
بر آن ترک زرین و زرین سپر
غمین شد سر از چاک چاک تبر.
فردوسی .
غمین شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ایشان رمه .
فردوسی .
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود.
سعدی .