اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غور

نویسه گردانی: ḠWR
غور. [ غ َ ] (ع مص ) سخت گرم شدن روز. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خفتن در غائرة. (منتهی الارب ). خفتن هنگام میان روز. (از اقرب الموارد) || فروشدن چشم به مغاکی . (منتهی الارب ). فرورفتن چشم در روی . غارت عینه غوراً و غؤوراً؛ دخلت فی الرأس و انخسفت . (اقرب الموارد). چشم به گَو فروشدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || دقت کردن در کار.(از اقرب الموارد). تفکر و تأمل و تدبیر و دقت و ملاحظه . (ناظم الاطباء). تدقیق : از عذوبت الفاظ و حسن سیاقت سخن او بر بعد غور و غزارت بحر ... او استدلال گرفتم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 54).
طول و عرض وجود بسیار است
وآنچه در غور ماست این غار است .

نظامی .


- بعیدالغور ؛ آنکه در کار بادقت بنگرد. (از اقرب الموارد) دوراندیش . مآل اندیش . عاقبت بین . ناظم الاطباء آرد: فلان بعیدالغور؛ یعنی فلان کینه ور است و یا فلان تیزفهم و حیله باز است . و «دزی » بمعنی شخصی غیرقابل نفوذ و اسرارآمیز آورده است .
- غَورِ کُلّی ؛ تفتیش بادقت . تفحص باتأمل . (از ناظم الاطباء).
|| جستن چیزی را. طلب چیزی کردن . (از اقرب الموارد). || سود رسانیدن . (منتهی الارب ). منفعت رسانیدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). فایده رسانیدن . (برهان قاطع). || دیت دادن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به غِوَر شود. || خواربار آوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || به غور رسیدن و بازآمدن آن را. (منتهی الارب ). آمدن به زمین پست . (از اقرب الموارد). بسوی زمینی که به گو فروشده باشد رفتن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).به گَو فرورفتن . بر زمین گو فروشدن . || درآمدن در چیزی . (منتهی الارب ). داخل شدن در چیزی . (ازاقرب الموارد). || جریان آب در زمین و فرورفتن در آن . (از اقرب الموارد). فرورفتن آب در زمین . (منتهی الارب ) (از برهان قاطع). فروشدن آب . آب بر زمین فروخوردن . (المصادر زوزنی ). || آب به زمین فروبردن . (تاج المصادر بیهقی ). غؤور. (تاج المصادر بیهقی ). فروبردن آبها در زمین : خرّب بلاده بقطع شجرأها و بغور میاهها. (دزی ج 2 ص 230). || (اِ) نشیب . (نصاب الصبیان ). زمین پست . (منتهی الارب )(از اقرب الموارد) مقابل نجد. (اقرب الموارد) : از مشرق ممالک اقطار غور و نجد طرق و مسالک بدان محیط گشته . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96).
برنگ رنگ ریاحین و گونه گونه نبات
بغور و نجد زمین ، فانظروا الی الاَّثار.

(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 99).


|| غار. مغاره . کهف . (از اقرب الموارد). || مغ هر چیزی . (منتهی الارب ). قعر هر چیز. (از اقرب الموارد) بن . تک . ته . فرود. زیر. آخر. نهایت : گفت زندگانی خداوند دراز باد اعمال غزنی دریایی است که غور و عمق آن پیدا نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).
شد غور غار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان .

مسعودسعد.


تا نیاید غور این غمها پدید
گریه را راه نهان دربسته ام .

خاقانی .


راستی در میان نهادن و حقیقت حال اعلام دادن و غور جراحت آشکارا کردن و پرده از روی کار برانداختن از تهمت و ریبت دورتر دیدم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 69).
چندانکه به غور ره نگه کرد
نی راهرو و نه راهبر بود.

عطار.


غار غرور است در نهاد تو پنهان
غور چنین غار آشکار نیابی .

عطار.


در چهی افتاد کآن را غور نیست
وآن گناه اوست جبر و جور نیست .

مولوی (مثنوی ).


کآن یکی دریاست بی غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن .

مولوی (مثنوی ).


- غور کار ؛ عمق و مغ آن . (ناظم الاطباء).
|| مجازاً بمعنی حقیقت و کنه چیزی . عرفت غورالمسألة؛ یعنی حقیقت و کنه آن را دانستم . (از اقرب الموارد). عمق . حالت چیزی که قابل فهم و حدس نیست (در اسرارو نقشه ها). ج ، غِیار. (دزی ج 2 ص 230). اسرارآمیز بودن : امیر از این اخبار بخندیدی اما کسانی که غور کار میدانستند بر ایشان سخت صعب بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). هارون الرشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 425). و اگر کسی حالی نماید بخلاف راستی ، او غور آن داند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). ض
غور ایام درنیابد چرخ
که جز از رأی تو گمانه کند.

مسعودسعد.


در دایره ٔ سپهر ناپیدا غور
جامی است که جمله را چشانند بدور.

خیام .


ضمیر منیر و خاطر عاطر او آیینه ٔ روشن گشته که عکس اسرار و غور افکار و عواقب و خواتیم اعمال چون مشعله ٔ آفتاب پیش او لایح و واضح باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 13). بدین رقعه بر غور فضل و متانت ادب و بلاغت سخن و کمال هنر او استدلال میتوان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 256). سلطان بر سر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 350).
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو.

مولوی .


نه ادراک در کنه ذاتش رسید
نه فکرت به غور صفاتش رسید.

سعدی (بوستان ).


- به غور چیزی رسیدن ؛ دانستن کنه و حقیقت آن . به تدقیق رسیدن . رسیدگی دقیق :
بسمع رضا مشنو ایذای کس
وگر گفته آید به غورش برس .

سعدی (بوستان ).


خرابی و بدنامی آید ز جور
بزرگان رسند این سخن را به غور.

سعدی (بوستان ).


به ایّام تا برنیاید بسی
نشاید رسیدن به غورکسی .

سعدی (بوستان ).


|| شر و فساد. غائله . نتیجه و عاقبت بد : نباید که آن ملطفه بخط ما به دست ایشان افتد، و این دراز گردد. که بازداشتن پسر قائد و دبیرش غوری تمام دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش ؟!

ناصرخسرو.


به رفقی هرچه تمامتر ... غور و غائله ٔ آن [ کار وخیم ] با او بگویم . (کلیله و دمنه ).
تنگ بود غار تو با غور او [ چرخ ]
هیچ بود عمر تو با دور او.

نظامی .


|| (ص ) آب پنهان زیر زمین . (مهذب الاسماء). آب فروخورده . یقال : ماء غور؛ ای غائر. وصف بالمصدر کدرهم ضرب و ماء سکب . (منتهی الارب ). آب فرورفته . آب به زمین فروشده . مصدر بجای صفت آمده است ، چنانکه گویند: درهم ضرب ؛ یعنی درهم مضروب ، و ماء سکب ؛ یعنی آب ریخته شده . (از اقرب الموارد) : قل اءَ رأیتم ان اصبح ماؤکم غوراً فمن یأتیکم بماء معین (قرآن 30/67)؛ یعنی بگو چه بینید اگر این آب شما هنگامی در زمین فروشود، آن کیست که شمارا آب آرد آشکارا بر روی زمین روان و پیدا؟ (تفسیر کشف الاسرار ج 10 ص 170).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
غور فلسطین . [ غ َ رِ ف َ ل ِ / ف ِ ل َ ] (اِخ ) رجوع به غور (جایی پست زمین میان قدس و حوران ) شود.
قور. [ ق َ ] (ع اِ) رسن ازپنبه ٔ نیکو و نو. || پنبه ٔ نو یا پنبه ٔ یک ساله . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
قور. [ ق َ ] (ع مص ) بر سر هر دو پای رفتن تا آواز آن شنیده نشود. || فریب دادن شکار را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || گر...
قور. [ ق َ وَ ] (ع مص ) یک چشم شدن . (منتهی الارب ). || (اِمص ) یک چشمی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قور. (اِ) بر وزن مور، پنبه را گویند و به عربی قطن خوانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به قَور شود. || بمعنی خصیه هم آمده است . (برهان ...
قور. (ترکی ، اِ) کمربند. (سنگلاخ ). || مخفف قوران به معنی سلاح .(سنگلاخ ) (فرهنگ نظام ). اسلحه . رجوع به قوران شود.ترکیب ها:- قورخانه . قو...
قور. [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، سکنه ٔ آن 23 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، شلغم و شغل اهال...
ام قور.[ اُم ْ م ِ ] (ع اِ مرکب ) مرغ خانگی . (از المرصع).
قار و قور. [ قارْ رُ ] (اِ صوت مرکب ) آواز شکم . || قرقر با آواز بلند.
یالان قور. [ ق َ ] (اِ) قسمی درخت جنگلی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به موتال شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.