اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غول

نویسه گردانی: ḠWL
غول . (ع اِ) هلاک .(منتهی الارب ) (آنندراج ). هلکة. (اقرب الموارد). || بلا و سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). داهیه . (اقرب الموارد). || دیو بیابانی که از راه فریبد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سعلاة. ج ، اَغوال ،غیلان . (اقرب الموارد). کندو. (مقدمة الادب زمخشری ) (مهذب الاسماء). جن و دیو که در صحرا و کوه باشند و به هر شکل که خواهند برمی آیند. (غیاث اللغات ). دیو و جن که در شعاب کوهها و جایهای غیرمعمول و ویران باشندو به هر شکل که خواهند برآیند و مردم را از راه ببرند تا هلاک سازند. (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان قاطع). آنکه مردم را در بیابان به نام بخواند و از راه ببرد. جن نر. شیطان آدمخوار. شیطان گمراه کننده . جانوری به هیأت انسان ، ولی سخت مهیب و صاحب نابهای بلند. و پوستی به موی پوشیده که در بیابان زید و مردم راچون تنها باشند فروگیرد و هلاک کند. در قاموس کتاب مقدس آمده : غول در عبری بمعنی مودار است و گاهی آن رابه بز ترجمه کرده اند و در بعضی موارد نیز دیو گفته اند. این کلمه اشاره به مقصد و مناظر بت پرستی است که محتمل است بز یا مجسمه و شکل بزها باشد که مصریان درمندیس میپرستیدند. در ترجمه ٔ یونانی کتاب مقدس غول به دیوان ترجمه شده است ، و مراد ارواح پلیده ای است که به گمان اهل مشرق در ویرانه ها سکونت دارند. احتمال قوی میرود که مقصود حیوانات مودار مثل بزهای صحرایی یا جنسی از میمون باشد؛ و برحسب علم موهومات غول جسمی وهمی مرکب از انسان و بز است که به پوست حیوان ملبس باشد، و با «کوس » خدای شراب که در جنگلها و بیشه هاست مرافقت میکند. (از قاموس کتاب مقدس ) :
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان ۞ .

ابوشکور (از فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ).


شده چشم چشمه ز گردش ببند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.

اسدی (گرشاسب نامه ).


بهر درش غولی است افکنده دام
منه تا توان اندرین دام گام .

اسدی (گرشاسب نامه ).


ز چرخ اختران برگرفته غریو
ز کوه و بیابان رمان غول و دیو.

اسدی (گرشاسب نامه ).


روی بشهر آر که این است روی
تا نفریبدت ز غولان خطاب .

ناصرخسرو.


بر ره ، غول نشسته اند حذر کن
باز نهاده دهانها چو حواصل .

ناصرخسرو.


گرش غول شهر گویی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر گویی جای استغفار نیست .

ناصرخسرو.


غول باشد نه عالم آنکه از او
بشنوی گفت و ننگری کردار.

سنایی .


جاه دنیای فریبنده ... مانند خدعه ٔ غول است . (کلیله و دمنه ).
پار دیدی کاین سر سلجوقیان بر اهل کفر
چون شبیخون ساخت کایشان غول رهبر ساختند.

خاقانی .


غول بر خویشتن ار خضر نهد نام چه سود
که خدایش به سر چشمه ٔ حیوان نبرد.

خاقانی .


صبح خرد دمیددر این خوابگاه غول
بختی فرومدار کز ایدر گذشتنی است .

خاقانی .


کاین مه زرین که درین خرگه است
غول ره عشق خلیل اﷲ است .

نظامی .


همه صحرا بجای سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل .

نظامی .


از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول .

مولوی (مثنوی ).


مبین دلفریبش چو حور بهشت
کز آن روی دیگر چو غول است زشت .

سعدی (بوستان ).


شب تیره و باد غضبان و فدفد
همی آمد آواز غول از جوانب .

حسن متکلم .


۞
|| ساحره ٔ جن . فسونگر و فریبنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساحرة الجن . (اقرب الموارد). جن ماده ٔ ساحر و فسونگر و فریبنده . (ناظم الاطباء). || هرچه بناگاه فروگیرد و هلاک کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هلاک کننده ، و هر آنچه بناگاه چیزی را گیرد و هلاک کند. (از تعریفات جرجانی ). || دیوی است مردمخوار، یا جانوری است که آن را عربان بدیدند و شناختند و تأبط شراً وی را بکشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || آنکه هر ساعت برنگی نمودار گردد از افسونگران و دیوان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- غول الحلم ؛ غضب ، بدان جهت که بناگاه هلاک کند و ببرد آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). در مثل گویند: الغضب غول الحلم . (اقرب الموارد).
|| مار. ج ، اَغوال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حیة. (اقرب الموارد). || مرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
قول . [ ق َ ] (ع اِ) گفتار. سخن یا هر لفظ که ظاهر کند او را زبان ، تام باشد یا ناقص . ج ، اقوال . جج ، اقاویل .یا قول در خیر است و قال و قالة و...
قول . [ ] (اِ) نیلوفر. (از فهرست مخزن الادویه ).
قول . [ ق ُوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قائل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قائل شود.
قول . [ ق ُ وُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قَؤول . (اقرب الموارد). رجوع به قَؤول شود.
قول . (ترکی ، اِ) بضم قاف و اشباع ، انبوه سپاه . (فرهنگ فارسی معین ). فوج در میان انبوه سپاه . (سنگلاخ ). || قلب لشکر در میدان کارزار. (سن...
بی قول . [ ق َ / قُو ] (ص مرکب ) (از: بی + قول ) بی گفتار. || مجازاً، بی اعتبار که گفتار او را اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). که کردار به گفتار...
هم قول . [ هََق َ / قُو ] (ص مرکب ) هم مذهب و هم مشرب . (آنندراج ).
به معنای حاضر و آماده و یکسره. در حج نامه سلیم خان آمده: شبها الی روز قره قول و حاضر اوض در کار...
قولِ شرف. عهدی که شرفِ انسان در گرو آن است. عهدی که در صورت شکستن آن، انسان به بی شرفی خود از قبل اذعان می نماید. رجوع شود به قول، گرو بودن و بی شرف.
بازگفت
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۶ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.