اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غوی

نویسه گردانی: ḠWY
غوی . [ غ َ وی ی ] ۞ (ع ص ) بیراه . (دهار) (مهذب الاسماء). گمراه . (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ). ضال ّ. پیرو خواهش نفس . (المنجد). گمره . ج ، غویّون . (مهذب الاسماء) :
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی .

فرخی .


سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع
نه منقطع نه مخالف نه منکسف نه غوی .

منوچهری .


بر موسی پیمبر و بر یوشعبن نون
بهتان و زور بندی ای طاغی غوی .

سوزنی .


شبروان راه حق را غول پندارد غوی .

سیف اسفرنگ .


گفت با لیلی خلیفه کاین تویی
کز تو شد مجنون پریشان و غوی .

مولوی (مثنوی ).


تو نیایی در سر و خوش میروی
من همی آیم بسر در چون غوی .

مولوی (مثنوی ).


|| منفرد و تنها. یقال : بت غویاً؛ ای مخلیاً. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بت غویاً؛ ای منفرداً. (المنجد). رجوع به غَوی ً شود ۞ .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
نیجه قوی . [ ن َ ج ِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج . در 8هزارگزی غرب کامیاران و 4هزارگزی غرب جاده ٔ کرما...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
همتای پارسی این دو واژه ی عربی، این است: لگین گرف legin garf (کردی ـ سغدی) **** فانکو آدینات 09163657861
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) رجوع به قوی اصانلو و قوی اوصلو شود.
قوی حصارلو. [ ق َ ح ِ ] (اِخ ) نام یکی او توابع تنکابن . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 145).
قوی اوصلو. [ ] (اِخ ) قوی حصارلو. نام یکی از طوایف یازده گانه که در تنکابن ساکنند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
حسن قوی در. [ ح َ س َ ن ِ دَ ] (اِخ ) ابن علی خلیلی (1204 - 1262 هَ . ق .). از فرزندان عبداﷲ غزوانی مغربی است ، و پدرش در قدس خلیل سکونت گزی...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.