فارس . [ رِ ] (ع ص ، اِ) سوار، یعنی صاحب اسب . ج ، فرسان ، فوارس . صورت جمعاخیر برای وزن فاعل بسیار نادر است زیرا وزن فواعل جمع فاعلة است . (منتهی الارب ). خلاف راجل
: ماند صوفی با بنه و خیمه ٔ صفاف
فارسان راندند تا صف ّ مصاف .
مولوی .
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارس میدان و مرد کارزار.
سعدی .
|| شیر بیشه . || دلاور. || رجل فارس النظر؛ مردی که به نظر و نشان بداند. (منتهی الارب ). || (اِ) قسمی ذوذوابة است بصورت ماه تمام با یالی چون یال اسب از پس افکنده . || (اِخ ) پارسیان و ممالک آنها. (منتهی الارب ). ظاهراًهمان فارس به سکون راء است .