فانی . (ع ص ) ناپاینده . (ربنجنی ). نیست شونده . ناپایدار
: اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی .
منوچهری .
ما همه فانی و بقا بس تو راست
ملک تعالی و تقدس تو راست .
نظامی .
|| (اصطلاح عرفان ) کسی را گویند که در راه شناخت حق و وصال معشوق از خود درگذرد و در معشوق فنا شود تا به او بقا پذیرد
: گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانه ای است .
عطار.
چو فانی شد دلت اندر ره عشق
قرار عشق جانان بی قرار است .
عطار.
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست .
سعدی .
|| پیر سالخورده . (منتهی الارب ). پیری که قوای او رفته باشد. (از اقرب الموارد).
-
دار فانی ؛ کنایت از دنیاست که پایدار نماند.