فراخ
نویسه گردانی:
FRʼḴ
فراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.
واژه های همانند
۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
فراخ الحمام . [ ف ِ خُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) به پارسی کبوتربچگان گویند. گرم و خشک است و در اول درد پشت را که از خلط غلیظ بود دفع کند و گرده ...
فراخ پیشانی . [ ف َ ] (ص مرکب ) اجبه . اجله . (منتهی الارب ). آنکه پیشانی وی فراخ و پهن بود. آنکه پیشانی پهن و گشاد دارد. (یادداشت بخط مؤل...
فراخ حوصلگی . [ ف َ ح َ / حُو ص ِ ل َ / ل ِ ] (حامص مرکب ) شرافت و بزرگواری و نجابت . (ناظم الاطباء). || بردباری و وقار. (آنندراج ). رجوع به ف...
فراخ کندوری . [ ف َک َ ] (ص مرکب ) کندوری سفره باشد و فراخ کندوری سخی ودست گشاده است . (امثال و حکم ). فراخ آستین . فراخ دست : مردی بود که ...
فراخ نشستن . [ ف َ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) از یکدیگر دور نشستن . تفسح . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فراخ شود.
فراخ گردیدن . [ ف َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) گشاد شدن . فراخ شدن . رجوع به فراخ شدن و فراخ گشتن شود.
بارکین فراخ . [ ف َ ] (اِخ ) مؤلف شرح احوال و آثار رودکی در ج 1 ص 101 بنقل از تاریخ بخارای نرشخی آرد: نیستانها و آبگیرهای بزرگ پیوسته به ...
پارگین فراخ . [ ن ِ ف َ ] (اِخ ) نام محلّی به بیکند: پیوست بیکند نیستانهاست و آبگیرهای عظیم و آنرا پارگین فراخ خوانند. (تاریخ بخارا).
پشت گوش فراخ . [ پ ُ ت ِ ف َ ] (ص مرکب ) کنایه از تنبل . (فرهنگ ضیاء). درنگی در کارها و در وفای وعود. سپوزکار.
فراخ بازشدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) انفهاق . (تاج المصادر بیهقی ). بسیار باز شدن . رجوع به انفهاق شود.