فربهی . [ف َ ب ِ ] (حامص ) مقابل لاغری . (آنندراج )
: تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی .
اسدی .
لیکن از راه عقل ، هشیاران
بشناسند فربهی ز آماس .
ناصرخسرو.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی .
نظامی .
چوگاو ار همی بایدت فربهی
چو خر تن به جور کسان دردهی .
سعدی .
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
که از فربهی بایدش کند پوست .
سعدی (بوستان ).