فرس . [ ف َرَ ] (ع اِ) اسب تازی . (بحر الجواهر). اسب نر و ماده . ج ، اَفراس ، فُروس . (منتهی الارب ). حیوانی اهلی است که بیشتر در سواری به کار رود. مذکر آن را حصان و مؤنث آن را حِجر گویند. (اقرب الموارد)
: قدم نه اول اندر شرع آنگاهی طریقت جو
چو علم هر دو دریابی فرس سوی حقیقت ران .
ناصرخسرو.
کو سواری که شود کشته ٔ عشق
عقل داغ فرسش نشناسد؟
خاقانی .
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست .
نظامی .
فکنده عشقشان آتش به دل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در.
نظامی .
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت .
نظامی .
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس .
مولوی .
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است .
مولوی .
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی .
-
فرس راندن ؛ اسب تاختن و پیش رفتن
: همی راندم فرس را من به تقریب
چو انگشتان مرد ارغنون زن .
منوچهری .
برون جسته از کنده ٔ چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند.
نظامی .
-
فرس فکندن ؛ شکست دادن و اسب دشمن را از پای درآوردن .
|| مهره ٔ اسب در شطرنج که حرکت آن بر دو خط عمود بر یکدیگر است به طوری که طول یک ضلع زاویه ٔ قائمه ٔ آن دو خانه و طول ضلع دیگر سه خانه ٔ شطرنج باشد
: همه خونخوار و آزور چو مگس
همچو فرزین به کژروی و فرس .
سنائی .
-
فرس کشتن ؛ کمال جهد نمودن . (آنندراج از فرهنگ بوستان ). شکست دادن رقیب در بازی شطرنج با ربودن مهره ٔ اسب او.
|| قطعه ای است در اسطرلاب به صورت اسب که عنکبوت را با آن بر صفایح استوار کنند. (یادداشت به خطمؤلف ). رجوع به فرس اصطرلاب شود. || (اِخ ) ستاره ٔ معروفی است که به خاطر شباهت شکل آن با اسب بدین نام خوانده شده است . (از اقرب الموارد). ستاره نیست بلکه از صور شمالی فلک است . رجوع به فرس اعظم شود. || (ع اِ) خرک . و آن چوبی باشد یا استخوانی که بر طنبور نصب کنند و به هندی کهرج گویند. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). این قطعه چوب یا استخوان یا عاج معمولاً در زیر سیمهای هر ساز سیم دار برای استوار کردن سیمهای آن نصب میگردد. رجوع به فرس طنبور شود.