فرصت . [ ف ُ ص َ ] (ع اِ) فُرصة. نوبت . (اقرب الموارد). موقع. مجال . (ناظم الاطباء)
: اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت شود.(کلیله و دمنه ). یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت . (کلیله و دمنه ). در آن فرصت که من در خدمت مولانا سعدالدین ... می بودم . (انیس الطالبین ص
142). در یک فرصت که حضرت خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قرشی بودند. (انیس الطالبین ص
139). باز به مرو آمد و بعد از فرصتی بار گیر به هرات رفت . (از رشحات علی بن حسین کاشفی ).
-
به فرصت ؛ با استفاده از فرصت . در موقع مناسب
: دمنه به فرصت خلوتی طلبید. (کلیله و دمنه ).
-
فرصت دادن ؛ وقت دادن . مهلت دادن . (یادداشت به خط مؤلف )
: بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو در شیشه به .
سعدی .
-
فرصت داشتن ؛ وقت داشتن . (یادداشت به خط مؤلف ).
-
فرصت کردن ؛ وقت داشتن . فرصت داشتن . (یادداشت به خط مؤلف ).
-
فرصت نکردن ؛ وقت نداشتن . مقابل فرصت کردن .
-
کم فرصت ؛ آنکه وقت کافی برای کارهایش ندارد.
|| هنگام لایق و وقت مناسب . (ناظم الاطباء)
: به وقت و فرصت میفرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی ).میخواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرض کنم . (کلیله و دمنه ).
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه .
سعدی .
-
فرصت از دست دادن ؛ استفاده نکردن از موقع مناسب .
-
فرصت جستن ؛ در پی موقع مناسب بودن
: خواجه همه روزه فرصت می جست . (تاریخ بیهقی ). همیشه ... فرصت جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی . (تاریخ بیهقی ). اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشینیم . (تاریخ بیهقی ). دمنه روزی فرصت جست . (کلیله و دمنه ).
-
فرصت جو ؛ فرصت جوی . آنکه در پی موقع مناسب باشد. (یادداشت به خط مؤلف ). آنکه مترصد وقت و منتظر فرصت باشد. (آنندراج )
: نامه ها رسیده که فرصت جویان می جنبند. (تاریخ بیهقی ). دست به دست کنید تا فرصت جویان را برانداخته آید. (تاریخ بیهقی ). ما را داماد و خلیفه باشد و شر این فرصت جوی دور شود. (تاریخ بیهقی ).
-
فرصت جویی ؛ فرصت جستن
: خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت جویی . (تاریخ بیهقی ).
-
فرصت شماردن (شمردن ) ؛ از فرصت استفاده کردن . موقع را مناسب دیدن . حداکثر استفاده کردن از چیزی . (از یادداشت به خط مؤلف )
: سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست
در میان این و آن فرصت شمر امروز را.
سعدی .
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار.
سعدی .
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
سعدی .
فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه كس آشکاره نیست .
حافظ.
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن .
حافظ.
-
فرصت طلب ؛ فرصت جو. هنگام جو. مترصد. (یادداشت به خط مؤلف ).
-
فرصت طلب کردن ؛ فرصت جستن . فرصت جویی کردن
: ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته برکار.
نظامی .
-
فرصت طلبی ؛ فرصت جویی .
-
فرصت غنیمت دانستن ؛ فرصت شمردن . از فرصت استفاده کردن
: گفت از جاهت اندیشه همی کردم . اکنون که درچاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم
۞ . (گلستان ).
-
فرصت غنیمت شمردن ؛ انتهاز. (از تاج المصادر بیهقی ).
-
فرصت نگاه داشتن ؛ فرصت جستن . منتظر فرصت بودن
: فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت . (تاریخ بیهقی ). قابیل دل بر کینه نهاد و فرصت نگاه میداشت که او را چگونه کشد. (قصص الانبیاء ص
24). پس فرصت نگاه داشتند که سر بر سجده نهاد، یکباره سنگ برگرفتند و بر سر او زدند. (قصص الانبیاء ص
32). شخصی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه میداشتند. (گلستان ).
نگه دار فرصت که عالم دمی است
دمی نزد دانا به از عالمی است .
سعدی .
-
فرصت یافتن ؛ به دست آوردن وقت مناسب
: فرصتی یابد و شری به پا کند. (تاریخ بیهقی ). انوشروان میخواست کی فرصتی یابد و پدر را از آن منع کند. (ابن بلخی ). فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه ).
به مهد آوردنش رخصت نمی یافت
به رفتن نیز هم فرصت نمی یافت .
نظامی .
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت .
مولوی .
|| مناسبت و موافقت . || دست یافت و دسترس . || مساعدت روزگار. (ناظم الاطباء). فراغت
: چو دستت رسد مغزدشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.
سعدی .
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است .
حافظ.
رجوع به فرصة شود.