فرقت . [ف ُ ق َ ] (ع اِمص ) فرقة. جدایی و مفارقت . (ناظم الاطباء). مقابل وصل . (یادداشت به خط مؤلف )
: کیست کز وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید؟
دقیقی .
ز آرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش
گفت کِم صبر نمانده ست در این فرقت بیش
رفت سوی رَز با تاختنی و خَبَبی .
منوچهری .
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت دوست
دو دیده همچو به چرخشت دانه ٔ انگور.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 196).
دنیا به سوی من به مثل بیوفا زنی است
نه شاد باش از او، نه غمی شو ز فرقتش .
ناصرخسرو.
چوخاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آبم لب خشک و دیده تر دارد.
مسعودسعد.
ز درد وصلت یاران من آن کنم به جزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند.
مسعودسعد.
بد است کار من از فرقت تو وین بد را
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد.
خاقانی .
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود میبریم .
خاقانی .
این همه زنگار غم بر آینه ٔ دل
فرقت آن یار غمگسار برافکند.
خاقانی .
مرغان چمن فغان برآرند
گر فرقت نوبهار گویم .
سعدی .
خون جگرم ز فرقت دوست
از دیده روانه در کنار است .
سعدی .
رجوع به فرقة شود.