فرمان دادن . [ ف َ دَ ] (مص مرکب ) حکم کردن . امر دادن به کسی
: نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی .
فردوسی .
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
به گفتن زبان برگشاید رهی .
فردوسی .
صاحب دیوان فرمان چنین داد و ندانیم که تا حال وسبب چیست ؟ (تاریخ بیهقی ).
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 118).
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی .
سعدی (بوستان ).
هر آنکس که گردن به فرمان نهد
بسی برنیاید که فرمان دهد.
سعدی .
|| اجازه دادن . رخصت دادن
: گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم .
خاقانی .
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صدیک از چیزی که دانم .
نظامی .
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت گر فرمان دهد شاه .
نظامی .
|| مسلط ساختن . حکومت دادن
: به دین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد تو را بر همه جهان فرمان .
فرخی .
رجوع به فرمان شود.