فریاد کردن . [ ف َرْ ک َ دَ ](مص مرکب ) فریاد کشیدن . فریاد برآوردن
: ز تیغ تیز تو فریاد کرد دشمن تو
ولیک آنجا سودی نداشت آن فریاد.
مسعودسعد.
جهان را سوخت از فریاد کردن
بزاری دوستان را یاد کردن .
نظامی .
گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی .
نظامی .
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
در پای بندی همچو من فریاد میکن در قفس .
سعدی .
زن بیخرد بر در و بام کوی
همی کردفریاد و می گفت شوی .
سعدی .
گر تضرع کنی وگر فریاد
دزد زر بازپس نخواهد داد.
سعدی .