فریفته شدن . [ ف ِ
/ ف َ ت َ
/ ت ِ ش ُدَ ] (مص مرکب ) گول خوردن . فریب خوردن
: خردمند آن است که به نعمتی و عشوه ای که زمانه دهد فریفته نشود. (تاریخ بیهقی ).
فریفته مشو ای نوجوان بدانکه برو
چه بوستان بقد سرو بوستان شده ای .
ناصرخسرو.
اگر بزر فریفته نشود چنان کنیم . (قصص الانبیاء). ملک را فریفته نباید شد. (کلیله و دمنه ). شیر به حدیث تو فریفته شد. (کلیله و دمنه ). هرکه به لابه ٔ دشمن فریفته شود سزای او این است . (کلیله و دمنه ).