فزودن . [ ف ُدَ ] (مص ) افزودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیاده کردن .(آنندراج ). مخفف افزودن . مقابل کاستن . زیادت و علاوه کردن . مزید کردن . (یادداشت بخط مؤلف )
: چه گویی که خورشید تابان که بود
کز او در جهان روشنائی فزود.
فردوسی .
خردمند و درویش از آن هرکه بود
به دلْش ْ اندرون شادمانی فزود.
فردوسی .
شما را ز ما هیچ نیکی نبود
که چندین غم و رنج باید فزود.
فردوسی .
تا فتح جنگوان را در داستان فزود
کم شد حدیث رستم دستان ز جنگوان .
مسعودسعد.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای .
مسعودسعد.
آن ولایات بکلی در ممالک اسلام فزود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو خونی دیدی امید رهایی
فزودی شمع شکرش روشنایی .
نظامی .
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود.
سعدی .
-
برفزودن ؛ افزودن . زیاد کردن
: دو صد جامه دیبا بر آن برفزود
به زر و گهر بافته تار و پود.
فردوسی .
باز از کرشمه زخمه ٔ نو برفزوده ای
درد نوم به درد کهن درفزوده ای .
خاقانی .
-
درفزودن ؛ برفزودن . افزودن . زیاد کردن
: کار ما خود رفته بود از دست بازاز عشق تو
دهر زخمه درفزود وچرخ دستان درگرفت .
خاقانی .
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پاره ٔ دگرش درفزوده ای .
خاقانی .
اگر دانش به روزی درفزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی .
سعدی .
رجوع به افزودن شود.
|| افزوده شدن . بیشتر شدن . زیادتر شدن
: چو فرجامشان روز رزم تو بود
زمانه نکاهد نه هرگز فزود.
فردوسی .
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه
خدای عز و جل نه فزود و نه فرسود.
ناصرخسرو.
چون روزگار فزودن علت درگذرد به پزائیدن و تحلیل مشغول شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست .
خاقانی .
به هر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش .
نظامی .
غمش بر غم فزود آن سرو آزاد
دل خود را به دست سیل غم داد.
نظامی .
|| نمو. نمو کردن . بزرگ شدن . (یادداشت بخط مؤلف )
: بالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را بتازی نشو و نما گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).