اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

فضل

نویسه گردانی: FḌL
فضل . [ ف َ ] (ع اِمص ، اِ) فزونی . ج ، فضول . (منتهی الارب ). مقابل نقص . (اقرب الموارد). || بقیه ازهر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برتری . رجحان . (فرهنگ فارسی معین ) :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.

رودکی .


اگر علم را نیستی فضل بر
بسختی نخستی خردمند خر (کذا).

بوشکور.


بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.

فرخی .


مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
بسخن گفتن و تدبیر و بهشیاری .

ناصرخسرو.


به کارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضلها بودم گر به حق حساب کنند.

مسعودسعد.


- فضل دادن . فضل داشتن . فضل ستای . فضل نهادن . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| معرفت . حکمت . کمال . (فرهنگ فارسی معین ) :
روا نبود که با این فضل و دانش
بود شربم همی دایم ز میده .

فرالاوی .


حاسدم خواهد که چون من او همی گردد بفضل
هرکه بیماری دق دارد کجا گردد سمین ؟

منوچهری .


او مردی است در فضل و علم و عقل و ادب یگانه ٔ روزگار. (تاریخ بیهقی ). من که فضلی ندارم و در درجه ٔ ایشان نیستم چون مجتازان بوده ام تا اینجا رسیدم . (تاریخ بیهقی ). استادم ... در خرد و فضل آن بود که بود. (تاریخ بیهقی ).
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نیاری نیارمی .

ناصرخسرو.


گر دل کمال و فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد بس این بی خطر مرا.

ناصرخسرو.


گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد از او فاضل شده ست و زودیاب .

ناصرخسرو.


گمان برد که فضل و فضیلت حاصل شد. (کلیله و دمنه ). روز بازار فضل و براعت است . (کلیله و دمنه ).
مگر فضل من ناقص است ارنه هم
بر او تکیه گاهی عجب کردمی .

خاقانی .


بیش بیش است فضل خاقانی
دولتش کم کم آمد از عالم .

خاقانی .


با اینکه بهترین خلف دهرم
آید ز فضل و فطنت من عارش .

خاقانی .


هر دو در علو درجت چون فرقدین بودند و در شهرت فضل چون نیرین . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکید خالی بود بر روی فضل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). جهان از فضل و معانی و معالی و مکارم خویش خالی گذاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد. (گلستان ).
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.

سعدی (گلستان ).


نگویمت که در او دانشی است یافضلی
که نیست در همه آفاق مثل او جاهل .

سعدی (منسوب به هزلیات ).


- فضل فروش . فضل فروشی . رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| احسان . بخشش . (فرهنگ فارسی معین ). احسان و آغاز به احسان بی اینکه آن را سببی باشد. (از اقرب الموارد) :
من آن مهی را خدمت کنم همی که بفضل
چو فضل برمک دارد مگر هزار غلام .

فرخی .


ز شکر اوست مروه و صفای من
ز فضل اوست مروه و صفای او.

منوچهری .


مستغفر باﷲ که از فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش .

ناصرخسرو.


پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه ).
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است ؟

خاقانی .


منت و فضل و کرم است اینهمه
وین همه در وصف تو گفتن توان .

خاقانی .


قاصدی بفرست کاخبارش کند
طالب این فضل و ایثارش کند.

مولوی .


شکر فضلت به سالهای دراز
نتوانم به شرح گفتن باز.

سعدی .


|| یکی از صفات خدا، و آن بالاتر از عدل و موجب بخشایش گناهکاران است : الهی عاملنا بفضلک و لاتعاملنا بعدلک . (از فرهنگ فارسی معین ) : نومید نیستم از فضل ایزد عز ذکره . (تاریخ بیهقی ).
گر رحمت خدای نبودی و فضل او
افکنده بود مکر تو در جوی و جر مرا.

ناصرخسرو.


برخیز و بنگر تا فضل ایزد... بینی . (کلیله و دمنه ). آدمیان را به فضل و منت خویش به مزیت عقل و رجحان خرد ازدیگر جانوران ممیز گردانید. (کلیله و دمنه ). ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد تو به فضل خویش ببخشای . (کلیله و دمنه ).
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان .

خاقانی .


خدای تعالی فضل عظیم و... خود را شامل حال و کافل روزگار خیر آثار او فرماید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
شاید که در حساب نیاید گناه ما
آنجا که فضل و رحمت بی منتهای توست .

سعدی .


|| عنایت . لطف . توجه :
بر فضل توست تکیه ٔ امید او از آنک
پاشنده ٔ عطایی و پوشنده ٔ خطا.

خاقانی .


تویی کاول ز خاکم آفریدی
بفضلم ز آفرینش برگزیدی .

نظامی .


|| فضیلت . صفت پسندیده . سیرت نیک :
از فضلهای صاحب سید سنی کم است
هرچندبرترین همه فضلها سخاست .

فرخی .


|| (مص ) افزون گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || باقی و زائد ماندن . (منتهی الارب ). باقی ماندن . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
فضل آباد. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش ششتمد شهرستان سبزوار، دارای 168 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، پنبه و زیره است . (...
فضل آباد. [ ف َ ] (اِخ ) مزرعه ای است از بخش مرکزی شهرستان سمنان که سر راه دامغان به سمنان قرار گرفته و جزو قریه ٔ جام است . (از فرهنگ ج...
فضل آباد. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش نوخندان شهرستان دره گز، دارای 146 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و پنبه است . (از فر...
فضل آباد. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش نجف آباد شهرستان اصفهان ، دارای 197 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، بادام ، صیفی ، ان...
فضل آباد. [ ف َ ] (اِخ ) دهی کوچک است از بخش بافق شهرستان یزد که دارای 89 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
فضل الحق . [ ف َ لُل ْ ح َق ق ] (اِخ )فضل الحق مولوی حیدرآبادی . از رجال نهضت سیاسی هند بود که در برابر حکومت انگلیسی حیدرآباد مقاومت کرد وب...
فضل ستای . [ ف َ س ِ ] (نف مرکب ) ستاینده ٔ فضل و برتری کسی . آنکه دیگران را به فضل و دانش و برتری بستاید : فضل تو همی گوید هر فضل ستایی مد...
فضل سهل . [ ف َ ل ِ س َ ] (اِخ )فضل بن سهل ذوالریاستین . رجوع به ذوالریاستین شود.
فضل فروش . [ ف َ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه تظاهر به فضل و دانش کند. که هرچه میداند به دیگران بنماید. رجوع به فضل فروشی شود.
صاحب فضل . [ ح ِ ف َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فاضل . دانشمند.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۸ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
فاطمی
۱۳۹۸/۰۹/۱۷
0
0

من این برنامه را دوست دارم


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.