فلان . [ ف ُ ] (ع ص مبهم ، ضمیر مبهم ) از نامهای مردم ، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج ، فلون . (منتهی الارب ). شخص غیرمعلوم . بهمان : فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست . (آنندراج ). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده ، فلانی گویندچنانکه در قربانی کرده اند. (از غیاث ). و بهمان نیز همین معنی را دارد و بیشتر با هم استعمال کنند. (برهان ). فلان ، بهمدان ، بیسار. (یادداشت مؤلف ). و گاه بصورت صفت پیش از اسمی درآید: فلان مرد؛ مردی ناشناس . بطور کلی در ترکیب معنی صفتی پیدا میکند
: گویی همچون
۞ فلان شدم ، نه همانی
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک ترمذی .
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دودستی و رکاب و کمری .
کسائی مروزی .
این کار وزارت که همی راند خواجه
نه کار فلان بن فلان بن فلان است .
منوچهری .
با ملک چه کار است فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری .
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را
با ملک چه کاراست فلان را و فلان را؟
منوچهری .
در تواریخ میخوانندکه فلان پادشاه ، فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی ). در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی ).
غره مشو بدانچه همی گوید
بهمان بن فلان ز فلان دانا.
ناصرخسرو.
تو بر آن گزیده ٔ خدای و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را.
ناصرخسرو.
کس چه داند کاین نثار ازبهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند.
خاقانی .
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فروشُد بهمن اسکندر بزاد.
خاقانی .
گفت فلان نیم شب ای گوژپشت
بر سر کوی تو فلان را که کشت ؟
نظامی .
کو دل به فلان عروس داده ست
کز پرده چنین بدرفتاده ست .
نظامی .
کاینک به فلان خرابه ٔ تنگ
می پیچد همچومار بر سنگ .
نظامی .
پس طلب کردند او را در زمان
آقجه ها دادند و گفتند ای فلان .
مولوی .
آن فلان روزت خریدم این متاع
کل سرجاوز الاثنین شاع .
مولوی .
شیوه ٔ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد.
حافظ.
-
فلان از فلان ؛ کنایه از لاف و گزاف کردن باشد. (انجمن آرا) (برهان ).
-
فلانستان ؛ مقام و جای فلان . (آنندراج ).
-
فلان فلان شده ؛ بجای دشنام و نفرین به کار رود در جایی که گوینده نخواهد لفظ رکیک به کار برد.
-
فلان کس ؛ فلان . شخص ناشناس
: اگر گویی فلان کس داد وبهمان مر مرا رخصت
بدان جا، هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان .
ناصرخسرو.
تو را هرکه گوید فلان کس بد است
چنان دان که در پوستین خود است .
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 152).
-
فلان کفش پیش پای فلان نمیتوان گذاشت ؛ یعنی رتبه اش پر ادنی است . بیشتر مقوله ٔ زنان ولایت است . (آنندراج ).
-
فلان و باستار ؛ بهمان و باستار. فلان و بیسار. فلان و بهمان .
-
فلان و بهمان ؛ فلان و بهمدان . فلان کس و فلان کس . فلان و بیسار. (فرهنگ فارسی معین )
: فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا، من فلان و بهمانم .
سوزنی .
-
فلان و بهمدان ؛ فلان و بهمان . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فلان و بیسار ؛ فلان و باستار. فلان و بهمان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کلمات بهمان ، بهمدان ، باستار و بیسار شود.