فوج . [ ف َ ] (ع اِ) گروه . ج ، فؤوج ، افواج .جج ، افاوج ، افاویج . (منتهی الارب ). جماعت مردم یا جماعتی که بشتاب گذرد
: و رأیت الناس یدخلون فی دین اﷲ افواجا (قرآن
2/110)؛ یعنی گروهی پس از گروه دیگر. (از اقرب الموارد)
: ترکمانان براثر می آمدند و فوجی بی بصیرت نمایشی میکردند. (تاریخ بیهقی ). اگر شما فوجی بی بصیرت پیش روید طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند. (تاریخ بیهقی ). فوجی لشکر قوی و مقدمی بانام فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ).
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جو
فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن .
ناصرخسرو.
فرازآرند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
باز به میدان غم فوج بلا بسته صف
پای فلک در میان رسم امان بر طرف .
خاقانی .
فوجی از لشکریان بکتوزون آنجا مقیم بودند با ایشان مصاف داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
فوج فوج ؛ گروه گروه . جماعت بسیاری را گویند که دسته دسته آیند یا روند. در این حالت بیشتر بصورت قید به کار می رود
: سپاه اندرآمد همی فوج فوج
بر آن سان که برخیزد از آب موج .
فردوسی .
ز دریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندرآمد همی فوج فوج .
فردوسی .
ابر بینی فوج فوج اندر هوادر تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری .
پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان به هرات رسیدند. (تاریخ بیهقی ).
جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق
در او همی گذرد فوج فوج زودازود.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 32).
|| (مص ) دمیدن بوی چیزی . (منتهی الارب ). انتشار بوی خوش ، مانند فوح با حاء مهمله . (از اقرب الموارد). || سرد گردیدن روز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).