قاضی یحیی . [ ی َح ْ یا ] (اِخ ) از علوم ظاهری بهره مند و اشعارش دلپسند و برادرزاده ٔ قاضی عبداﷲ است . مدتی در هندوستان در خدمت پادشاه به منصب کتابداری سرکار سرافراز بوده و آخرالامر در کاشان متوطن شد. این اشعار او راست :
درد دل من نهفتنی نیست
وین درد دگر که گفتنی نیست
بگذشت بهار و وانشد دل
این غنچه مگر شکفتنی نیست .
#
ای همنفسان میدهم امروز نشانی
فردا که شوم کشته نهان قاتلم این است .
پشت خم ، موی سپید، اشک دمادم ، یحیی
تو بدین هیأت اگر عشق نورزی چه شود.
#
عاشق آن است که غمگین زید و شاد بمیرد
همه ٔ عمر بود بنده و آزاد بمیرد
باورم نیست که هرچند وفادار نباشد
کام شیرین نشود تلخ چو فرهاد بمیرد.
#
جام و سبو شکسته ام ای مرگ مهلتی
تا توبه ای که کرده ام آن نیز بشکنم .
#
آخر سر خود در ره آن ماه نهادیم
اول قدم است آنکه در این راه نهادیم .
#
گفتی که بس کن خدمتم نتوانم این زارم بکش
یا مزد خدمتگاریم یا جرم نافرمانیم .
(آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 169).