قدح
نویسه گردانی:
QDḤ
قدح . [ ق َ ] (ع مص ) طعن کردن در نسبت کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: قدح فیه قدحاً. (منتهی الارب ). || شکاف کردن در تیر به بن پیکان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند قدح فی القَدح ؛ شکاف کرد در تیر به بن پیکان . (منتهی الارب ). || آتش برآوردن از آتش زنه . (آنندراج ) (منتهی الارب ). چخماق زدن بر آتش زنه تا آتش دهد. (آنندراج ). || به کفلیز برداشتن شوربا را. || فرورفتن چشم در مغاک . || خوردن کرم دندان و چوب را. || آب تباه شده از چشم برون کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میل زدن چشم که آب آورده است : و قد احضر سبعة انفس لقدح اعینهن . (عیون الانباء ج 1 ص 230). || فروخوردن آب چشمه و چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
واژه های همانند
۴۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
غده ٔ زیرمغزی . [ غ ُدْ دَ / دِ ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) غده ٔ نخامی یا هیپوفیز ۞ . عضو کوچکی است که در قسمت درونی و پائین جمجمه در ...
غده ٔ هیپوفیز. [ غ ُدْ دَ / دِ ی ِ پ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) غده ٔ نخامی . غده ٔ زیرمغزی . رجوع به غده ٔ زیرمغزی شود.
غده ٔ پاراتیروئید. [ غ ُدْ دَ / دِ ی ِ رُ ] ۞ (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) این غده از نظر ترشح داخلی و اثر فیزیولوژیکی دارای اهمیت خاصی است . تعد...