قرو
نویسه گردانی:
QRW
قرو. [ ق َرْوْ ] (اِخ ) یکی از قلعه های یمن در طرف صنعاء، و ازآن ِ طائفه ٔ بنی هرش است . (معجم البلدان ).
واژه های همانند
۲۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
قرو. [ ق َرْوْ ] (ع اِ) حوض . || جوی بزرگ ودراز که در آن ستوران آب خورند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || زمین که قطع نشود...
قرو. [ ق َرْوْ ] (ع مص )آهنگ کردن و جستن بلاد. || پیروی نمودن . || نیزه زدن . || فراخ و کلان گردیدن پوست خایه از باد یا از آب یا از ...
قروء. [ ق ُ ] (ع اِ)ج ِ قُرْء. (ترجمان ترتیب عادل ). رجوع به قرء شود.
قرو کردن . [ ق ِ رَ / رُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) به مزاح ، لباس بیرون خانه پوشیده مهیای رفتن به بیرون شدن (در تداول زنان ): باز کجا قرو کرده ...
غرو. [ غ َرْوْ ] (اِ) نای میان تهی باشد که نوازند و به عربی مزمار خوانند. || نای چیزی نوشتن . خامه . (برهان قاطع). نی میان تهی که آن را ک...
غرو. [ غ َرْوْ ] (ع اِ) شگفت ، یقال : لاغَرْوَ؛ ای لاعجب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). لا غَرْوَ و لاغروی من کذا؛ ای لا عجب . (اقر...
غرو. [ غ َرْوْ ] (اِخ ) (الَ ...) جائی در نزدیکی مدینه است . عروةبن الورد گوید : عفت بعدنا من ام حسان غضورو فی الرمل منها آیة لاتغیرو بالغرو ...
غرو. [ غْرُ / غ ُ رُ ] (اِخ ) معرب گرو ۞ نقاش و مصورفرانسوی است . (از اعلام المنجد). رجوع به گرو شود.
قر و فر. [ ق ِ رُ ف ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) آرایش . (فرهنگ عامیانه ).
غر و غر. [ غ ُرْ رُ غ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) به معنی غرغر. (فرهنگ شعوری ). رجوع به غرغر شود.