قصد کردن . [ ق َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آهنگ کردن . عزم کردن
: نکنم برتو جفا ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند.
منوچهری .
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی .
منوچهری .
به فر دولت او هرکه قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را.
ناصرخسرو.
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو ز من دل امّیدوار کرد.
خاقانی .
توئی آن مرغ کآتش آوردی
خودبه خود قصد سوختن کردی .
خاقانی .
گهی قصد نبید خام کردی
گهی از گریه می در جام کردی .
نظامی .
رجوع به قصد شود.
|| اراده ٔ خون کسی کردن . (آنندراج ). آهنگ قتل کسی کردن . قصد جان کسی را کردن
: دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی .
حافظ.
قصد جان است طمع درلب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم .
حافظ.