قصر
نویسه گردانی:
QṢR
قصر. [ ق َ ] (ع مص ) کوتاه کردن : قصره قصراً؛ کوتاه کرد آن را. || کوتاه شدن . || بریدن موی . || جامه را گازری کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قصر الثوب قصراً؛ دقه و بیّضه . (اقرب الموارد). || برگردانیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قصره علی الامر؛ برگردانید او را بر کار. (منتهی الارب ). || شبانگاه کردن و در هم شدن تاریکی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): در هم شدن تاریکی . (اقرب الموارد). || پرده فروهشتن . || قصر کردن نماز را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
- نماز قصر، نماز مسافر ؛ نمازی است که شخص در مسافرت به جامی آورد درصورتی که مسافرت از هشت فرسخ کمتر نباشد اعم از اینکه فقط رفتن هشت فرسخ باشد یا رفتن و برگشتن . در سفر از هر نماز چهاررکعتی دو رکعت ساقط میشود با این شرائط: 1- آهنگ مسافرت هشت فرسخ یا چهار فرسخ با قصد مراجعت در همان روز که چهار فرسخ راه رفته است . 2- سفر را قطع نکند به شهری که در آن ملکی دارد وآن را وطن قرار داده در شش ماه بیشتر یا سفر را قطعنکند به قصد اقامه ٔ ده روز. 3- سفر مباح و جایز باشد نه سفر معصیت . 4- سفر کثیرالسفر نباشد. 5- از حد ترخص خارج شود. با حصول این شرائط واجب است قصر در نماز مگر در حرم خدا و حرم رسول خدا و مسجد کوفه و حایر حسین . رجوع شود به تبصره ٔ علامه و رساله ٔ ذخیرةالعباد آیةاﷲ فیض .
|| حبس کردن . (اقرب الموارد). || بازایستادن بر جایی که از وی درنگذرد. (منتهی الارب ): قصر الشی ٔ علی کذا؛ لم یتجاوز غیره . (اقرب الموارد). || (اصطلاح ادب ) عبارت است از تخصیص چیزی به چیزی ، و امر نخست را مقصور و امر دوم را مقصورعلیه خوانند، مثلاً در قصر میان مبتدا و خبر گویند: انما زید قائم ، و در قصر میان فعل و فاعل گویند ماضربت الا زیداً. || (اصطلاح عروض ) حذف ساکن سبب خفیف است و آنگاه ساکن گردانیدن متحرکه ، مثل اسقاط نون فاعلاتن و اسکان تاء آن تا آنکه فاعلات ْ بماند و آن را مقصور خوانند. (تعریفات ).
واژه های همانند
۹۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
نازا، عقیم، گاو یا گوسفند ماده ای که در طول یک دوره ی پرواربندی از جفت گیری با گاو یا گوسفند نر بگریزد و باردار نشود.
قسر. [ ق َ ] (ع مص ) به ستم بر کاری داشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). به قهر و کراهت به کاری واداشتن . گویند:قسره علی امر؛ اکره...
قسر. [ ق َ ] (اِخ ) نام بطنی است از بجیله . (منتهی الارب ).
قسر. [ ق َ ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).
قسر. [ ق ِ س ِ ] (ص ) بی حاصل . نازا. عقیم . عاقر. سترون .- قسر دررفتن حیوان ؛ بار نگرفتن و نزادن و حمل برنداشتن آن هنگام جفت گیری .- || و ...
قسر. [ ق َ ] (اِخ ) نام کوه سراة است که در حدیث نبوی وارد شده است . رجوع به معجم البلدان شود.
قسر. [ ق َ ] (اِخ ) ابن عبقربن انماربن اراش بن عمروبن الغوث . تیره ای است از بجیلة. (اللباب ). قسربن عبقربن انماربن اراش ، از قحطان و جد جا...
غثر. [ غ َ ] (ع مص ) موج زن گردیدن زمین به سبزی گیاه : غثرت الارض بالنبات . (منتهی الارب ).
غثر. [ غ َ ث َ ] (ع اِ) پرزه ٔ جامه و ریشه ٔ آن . (آنندراج ): اغثار ثوبک اغثیراراً؛ کثرغَثره ُ (محرکة)؛ ای زِئبره و صوفه . (تاج العروس ).
غثر. [ غ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اغثر. (منتهی الارب ). رجوع به اغثر شود.