قفص
نویسه گردانی:
QFṢ
قفص . [ ق ُ ] (اِخ ) لغتی است درقُفْس . (معجم البلدان ). رجوع به قُفْس (اِخ ) شود.
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۹ ثانیه
قفس . [ ق َ ف َ ] (اِ) معروف است ، و آن جایی باشد شبکه دار که از چوب و برنج و آهن و امثال آن بافند و جانوران ِ پرنده ٔ وحشی را در آن کنند ۞...
قفس . [ ق َ ] (ع مص ) مردن . (اقرب الموارد). رجوع به قفز شود. || دست وپای بستن آهو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قفس الظبی قفساً؛ ربط ی...
قفس . [ق ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اقفس . (اقرب الموارد). به معنی آنکه پدرش غیرعربی و مادرش عربی باشد. (منتهی الارب ).
قفس . [ ق ُ ] (اِخ ) مردمی هستند در کرمان چون اکراد که آنان را قفس و بلوص خوانند.بیشتر این کلمه را با صاد تلفظ کنند. رهنی گوید: قفس کوهی ا...
قفس . [ ق َ ف َ ] (ع مص ) بزرگ گشتن کرانه ٔ سر بینی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قفس /qafas/ جایگاه مشبک چوبی یا فلزی که برای پرندگان یا حیوانات وحشی درست کنند. فرهنگ فارسی عمید &&&&&&&&&&&am...
هم قفس . [ هََ ق َ ف َ ] (ص مرکب ) مرغ که با مرغ دیگر در یک قفس باشد : نه عجب گر فرورود نفسش عندلیبی ، غراب هم قفسش . سعدی .سعدی نفس شمردن ...
باد در قفس بودن . [ دَرْ ق َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) رجوع به باد در قفص بودن و باد شود.