اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

قفص

نویسه گردانی: QFṢ
قفص . [ ق َ ف َ ] (ع اِ) پنجره و آلتی است کار کشت را که گندم در آن کرده به خرمن آرند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سبدی که پرندگان را در آن کرده به بازار برند. (دزی ج 2 ص 383 از معین در حاشیه ٔ برهان ). ج ، اقفاص . گویند معرب است ، و نیز گویند عربی است و از قفص به معنی جمع مشتق است . (اقرب الموارد). زندان پرندگان . (اقرب الموارد) :
مرغ بی اندازه چون شد در قَفَص
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص .

مولوی .


گردبرگرد او قفص های قمریان و مرغان نهاده بودند. (تاریخ قم ص 217). و رجوع به قَفَس شود.
|| (مص ) سبک گشتن و چستی کردن و شادمانی کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قَفِص َ الرجل قفصاً؛ خف و نشط. (اقرب الموارد). || گرفتگی از سردی . (از منتهی الارب ). تشنج و تقبض از سرما. || خشک شدن از سردی : قفص اصابعه من البرد؛ یبست . (اقرب الموارد). || گرمی گلو و ترش شدن معده از نوشیدن آب بر خرما. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ندویدن اسب بدان اندازه ای که در توانایی اوست : قفص الفرس ؛ لم یخرج کل ماعنده من العدو. (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
قفص . [ ق ُ ] (اِخ ) لغتی است درقُفْس . (معجم البلدان ). رجوع به قُفْس (اِخ ) شود.
قفص . [ ق َ ] (ع مص ) بستن دست و پای آهو و گرد کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قفص الظبی ؛ شد قوائمه و جمعها. (اقرب الموارد). || به ...
قفص . [ ق َ ف ِ ] (ع ص ) (فرس ...) اسب درترنجیده و منقبض که تک خود را نیارد. (منتهی الارب ).المتقبض لایخرج ما عنده کله . || (بعیر ...) مات...
قفص . [ ق ُ ] (اِخ ) کوهی است به کرمان . (منتهی الارب ). || گروهی مردم دزدپیشه در نواحی کرمان . (از اقرب الموارد). چادرنشینان بی مسکن ، و ...
قفص . [ ق ُ ] (ع اِ) مشتبک تودرتو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). در حدیث است : فی قفص من الملئکة؛ ای المشتبک المتداخل بعضه فی بعض . (اقر...
قفص . [ ق ُ ] (اِخ ) دهی است مشهور میان بغداد و عکبرا نزدیک بغداد که مرکز تفریح و تفرج و نزهتگاه مردم است . شرابهای خوب و عالی و میکده های...
قفص . [ ق َ ] (ع اِ) شبکه شبکه .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قُفْص شود.
قفص . [ ق َ ف َ ] (ع اِ) شبکه شبکه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُفْص و قَفْص شود.
باد در قفص بودن . [ دَرْ ق َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از امر محال بودن باشد : چو باد در قفص انگار کار دولت خصم از آنکه دیر نپاید چو آب در غر...
غفص . [ غ َ ] (ص ) تندار و لک و سطبر و فربه . این لفظ جز در فردوس اللغات در دیگر کتب معتبره ٔ لغات یافته نمیشود و ظاهراً در اصل گبز بوده به ...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.