قول
نویسه گردانی:
QWL
قول . [ ق َ ] (ع مص ) گفتن . || کشتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): قال القوم بفلان ؛ کشتند فلان را. (منتهی الارب ). || غالب شدن . و از این معنی است : سبحان من تعطف بالعزو قال به ؛ ای غلب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سقوط کردن و افتادن . (از اقرب الموارد). || حکم کردن و اعتقاد داشتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || روایت کردن . || خطاب کردن . || افترا بستن . || اجتهاد و کوشش کردن . || گرفتن . || اشاره کردن . (از اقرب الموارد). قال برأسه ؛ اشار. || رفتن . قال برجله ؛ مشی . || بلند کردن . قال بثوبه ؛ رفعه . (اقرب الموارد). || زدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).قال بیدیه علی الحائط؛ ضرب بهما. || تکلم . || میل . || موت و مردن . || استراحت . || اقبال کردن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || دوست داشتن و مخصوص خود گردانیدن : قال به ، احبه و اختصه لنفسه . || آماده بودن برای کار. چنانکه گویند: قال فاکل و قال فضرب . (اقرب الموارد). || بمعنی ظن می آید و عمل ظن را میکند به شروطی که یکی از آن شروط آن است که مسبوق به استفهام باشد، دیگر اینکه به لفظ مستقبل باشد، سوم اینکه برای مخاطب باشد، چهارم اینکه بین استفهام و فعل مستفهم عنه چیزی بغیر ازظرف فاصله نشود؛ مثل : اتقول زیداً منطلقاً؛ ای اتظن و بنی سلیم بطور مطلق قول را جاری مجرای ظن گرفته اندچه در استفهام و مخاطب باشد یا نباشد، نحو: قلت زیداً منطلقا؛ ای ظننت زیداً منطلقا. (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۵۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۳ ثانیه
این واژه ریشه ی آکادی (از میانرودان) دارد... بمعنی هیولای وحشتناک... واژه ی انگلیسی که از آن گرفته شده goul می باشد که به همین معنی ست.
ام غول . [ اُم ْ م ِ ] (ع اِ مرکب ) غیشة (نوعی گیاه ). || دنیا. (از المرصع). ام الغول با الف و لام نیز در المرصع آمده .
سر غول . [ س َ رِ ] (اِخ ) شکلی است بر فلک بصورت مردی که بر پای چپ خود ایستاده و پای راست برداشته و دست راست بر سر نهاده و بدست چپ سر...
غول وار. (ص مرکب ، ق مرکب )مانند غول . بسان دیو. رجوع به غول شود : شبی تاریک نور از ماه برده فلک را غول وار از راه برده .نظامی .
غول آسا. (ص مرکب ) بسیار بزرگ و معظم ۞ . آنچه مانند غول بزرگ و مهیب باشد. غول پیکر. دیومانند. رجوع به غول شود: کارخانه ٔ غول آسای ذوب فلزا...
حزیز غول . [ ح َ زِ غ َ ] (اِخ ) موضعی است . (معجم البلدان ). رجوع به غول شود.
غول پیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) ۞ آنچه یا آنکه بسیار بزرگ و مهیب باشد. غول آسا. کوه پیکر. رجوع به غول شود.
غول تشنگ . [ ] (ص مرکب ) غولدنگ . آدم قدبلند بدترکیب . از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است . (از فرهنگ نظام ). قلتشن .
دره غول . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان . واقع در 19هزارگزی جنوب قصبه بهار و 8هزارگزی جنوب راه...
خانه ٔ غول . [ ن َ / ن ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دنیا. عالم . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ).