قید. [ ق َ ] (ع مص ) اندازه کردن . (منتهی الارب ). گویند: قید الشی ٔ (مجهولاً)؛ ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || در تداول فارسی زبانان ، مقید کردن در زندان . || حبس . زندانی گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ)منگنه . پرس . (یادداشت مؤلف ). بند. (منتهی الارب ). ج ، اقیاد، قیود. (منتهی الارب ) (آنندراج )
: چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم .
سعدی .
|| دوال که بدان هر دو بازوی و دنباله ٔ پالان را فراگیرند. و گاه بدان هر دو عرقوه ٔ قتب بندند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دوال که سرهای پالان رافراگیرد. (منتهی الارب ). || قدر و مقدار واندازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بینهما قید رمح و قاد رمح ؛ ای قدره . (اقرب الموارد). رجوع به قاد شود. || قیدالسیف ؛ دوال پاره ٔ دراز که در بن حمایل باشد و بکره ٔ شمشیر آن را فروگرفته باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || قیدالاسنان ؛ بن دندان . (منتهی الارب ). لثه . (از اقرب الموارد). || قیدالفرس ؛ داغی است که بر گردن شتر نهند. (منتهی الارب ). علامتی است در گردن شتر بصورت قید. (از اقرب الموارد). || قیدالاوابد؛ اسب که وحش را بدویدن دریابد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). الفرس الجواد. (اقرب الموارد).امری ءالقیس گوید: بمنجرد قیدالاوابد هیکل . (از اقرب الموارد). || آلتی چوبین صحافان را که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (فرهنگ فارسی معین ). شکنجه ٔ صحافان که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (آنندراج )
: مرایار صحاف تا کرده صید
نیارد برون چون کتابم ز قید.
طاهر وحید (ازآنندراج ).
|| شرط. عهد. پیمان . (فرهنگ فارسی معین ). || (در قافیه ) هر ساکن غیرمدی است که بی فاصله پیش از حرف روی آید، پس چون چنین حرفی تنها و جدا از حروف مدی قبل از روی آمده باشد آن را حرف قید گویند، مانند حرف «س » در: دوست ، بست و حرف «ش » در: سرشت ، بهشت و حرف «ف » در: خفت ، گفت . چون حرف روی با قید همزه باشد آن را روی مقید گویند و بدین مناسبت قافیه را نیز قافیه ٔ مقید خوانند. (فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش
2 ص
15).
-
حروف قید ؛ حروف قید بسیار است ، اما آنچه در کلمات فارسی معمول باشد ده حرف است که از آن جمله ٔ «سه شب فرخ نغز» را ترکیب کرده اند. (فرهنگ فارسی معین ).
«س »:
بی تو حرام است بخلوت نشست
حیف بود دربچنین روی بست .
سعدی .
«هَ »:
خداوند کیوان گردان سپهر
فروزنده ٔ ماه و ناهید و مهر.
فردوسی .
«ش »:
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت .
مولوی .
«ب »:
بزد پر و سیمرغ برشد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر.
فردوسی .
«ف »:
سکندر شنید آنچه دارا بگفت
نیوشید و برخاست ، گوینده خفت .
نظامی .
«ر»:
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ .
فردوسی .
«خ »:
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت تند و برنجید سخت .
سعدی .
«ن »:
آنکه بی خامه زد ترا نیرنگ
هم تواند گزاردن بی رنگ .
سنایی .
(فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش
2 صص
15 -
19).
|| (اصطلاح دستور) کلمه ای است که مضمون جمله ، فعل ، صفت ، قید و کلمات دیگری غیر از اسم و جانشین اسم را مقید سازد و یا حالت و هیأت فاعل ، مفعول بی واسطه و فعل تام را در حین صدور فعل تعیین کند. (فرهنگ فارسی معین از رساله ٔ خسرو فرشیدورد). مانند: «هوشنگ پیوسته کار میکند» «هرگز بیکار نمی نشیند» «هر پرسش عاقلانه را جواب میدهد».کلمات : پیوسته ، هرگز، عاقلانه از قیودند. توضیح : الف - ممکن است یک جمله دارای چند قسم از قیود باشد، مانند: بهرام امروز اینجا خوب کار کرد، کلمه ٔ امروز قید زمان و اینجا قید مکان و خوب قید وصف و کیفیت است .ب - ممکن است که قیدی بر سر قید یا قیود دیگر افزوده شود، مانند: محمد بسیار دیر به خانه بازگشت . ج - قید بر دو قسم است : مختص و مشترک . قید مختص آن است که فقط بعنوان قید استعمال شود، مانند: پیوسته ، ظالمانه . قید مشترک آن است که در غیر حالات قید نیز استعمال شود، مانند: خوب ، بد و امثال آن که گاهی صفت واقع شوند و گاهی قید: «علی خوب کار میکند»، «هرکه بد کند بد بیند»، «کار بد نتیجه ٔ خوب ندارد». بعض قیود مشهور از این قرارند:
-
قید استثناء ؛ جزکه ، مگر، الا.
-
قید استفهام ؛ کدام ، چند، چون ، چه سان ، مگر، هیچ .
-
قید تأکید و ایجاب ؛ البته ، لابد، لاجرم ، ناچار، بی گمان .
-
قید ترتیب ؛ پیاپی ، دمادم ، نخست ، در آغاز، درانجام .
-
قید تشبیه ؛ مانا، همانا، چنین ، چنان .
-
قید تمنی ؛ کاشکی ، کاش ، ای کاش ، بوکه ، آیا بود.
-
قید زمان ؛ پیوسته ، همیشه ، گاه ، گاهی ، ناگاه .
-
قید مکان ؛ بالا، پایین ، فرود، چپ ، راست .
-
قید نفی ؛ نه ، هیچ ،هرگز، بهیچ وجه ، بهیچ رو، اصلاً.
-
قید وصف ؛ خندان ، شادان ، سواره ، پیاده ، عاقلانه . (ازفرهنگ فارسی معین ).
|| کلمه یا اصطلاحی که برای تکمیل تعریف موضوعی آورند، مثلا گویند: شعر سخنی است متخیل ، مرتب معنوی ، موزون ، متکرر، متساوی ، حروف آخرین آن به یکدیگر ماننده . در این تعریف قید «مرتب معنوی » کردند تا فرق باشد میان نظم و نثر مرتب معنوی و قید «متکرر» کردند تا فرق باشد میان بیتی ذومصراعین و میان نیم بیت که اقل شعر بیتی تمام باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || کلمه یا اصطلاحی که معرف کیفیت امری (عالی ، خوب ، متوسط و غیره ) باشد: پایان نامه ٔ آقای ... با قید خوب پذیرفته شد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
به (در) قید آوردن کسی را ؛ در بند و زندانی کردن او را
: ترکان او را در بند کردند و در قید آوردند. (فرهنگ فارسی معین بنقل از لباب
41).
-
به (در) قید کسی ماندن ؛ در حبس و بند وی ماندن .
- || به عشق او مبتلی شدن . (فرهنگ فارسی معین )
: تنها نه من بقیدتو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای تست .
سعدی .
-
قید چیزی را زدن ؛ در تداول ، صرف نظر کردن از آن
: اصلاً قید شوهر کردن را زده بود؛ یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. (فرهنگ فارسی معین از زنده بگور صادق هدایت
74).
-
قید عکاسی ؛ شاسی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
قید عیانی ؛ در پیش چشم . (فرهنگ فارسی معین ).
-
قید و بند ؛ حبس و مقید کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
قید و شرط ؛ عهد و پیمان . (فرهنگ فارسی معین ).
|| (ص ) بعیر قید؛ شتر رام شده . (منتهی الارب ). ذلول منقاد. (اقرب الموارد). رجوع به قَیِّد شود.