ک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است ، و علامت خاصه است برای «کالسّابق » یعنی حکم آیه یا کلمه ای از قرآن که علامت «ک » بالای آن نهاده باشد بهنگام وقف و وصل در حکم آیه یا کلمه ٔ سابق است .
ابدالها:
>در فارسی گاه بدل ِ «ب » آید:
کرغست = برغست .
کوف = بوف .
ترنج = برنج .
> و گاه به «پ » بدل شود:
کرنج = پرنج .
> و گاه بدل به «ج » گردد:
کفک = کفج .
> و در تعریب نیز گاهی بدل به «ج » گردد:
زاک (زاگ ) = زاج .
اوزکند (اوزگند) = اوزجند.
کبک = قبج .
پیک = فیج .
> و گاه در فارسی به «چ » بدل شود:
پوک = پوچ .
کرک = کرچ .
کمچه = چمچه .
کلباسه = چلپاسه .
انچوکک = انچوچک .
> و گاه بدل ِ «خ » آید:
نارکوک = نارخوک .
کمان = خمان .
کم = خم .
کرنا = خرنا.
کوسه = خوسه . (در کوسه گلین و رکوب کوسج و خوسه )
شاماکچه = شاماخچه .
> و در تعریف نیزبدل ِ «خ » آید:
کنده = خندق .
کسری = خسرو.
> و گاه در فارسی بدل به «ز» شود:
مکیدن = مزیدن .
کن = زن . (برابر مرد).
> و گاه بدل به «ش » گردد:
کولا =شولا.
کالی پوش (گالی پوش ) = شالی پوش .
> و در تعریب نیز گاه بدل به «ش » شود:
پَرَک = افراشه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
> و گاه در فارسی به «غ » بدل شود:
شکا = شغا.
زاک = زاغ .
چکندر (چگندر) = چغندر.
چکوک (چگوگ ) = چغوک .
>و گاه به «ف » بدل گردد:
کون = فون . (در لهجه های فارسی ).
> در تعریب گاه بدل ِ «ق » آید:
تریاک = تریاق .
کبک = قبج .
کاشان =قاسان .
کرته = قرطه :
تن همان خاک گران و سیه است ارچند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش .
ناصرخسرو.
> و در تعریب گاه بدل ِ «گ ِ» آید:
کنز = گنج .
کزر = گزر.
> و گاه در آخر کلمات فارسی بدل «هاء وقف » آید:
ببک = ببه . (مردم چشم ).
تک = ته .
چنبرک = چنبره .
چوبک = چوبه .
جوجک = جوجه .
کارنامک =کارنامه .
نامک = نامه .
> و گاه بدل ِ «ی » آید:
شدکار = شدیار.
> حرف «ک » در عربی گاهی به «تاء» بدل گردد:
کِلَّه = تِلَّه .
حاکم = حاتم .
قلک = قلت ُ. (صبح الاعشی ج
1 ص
190).
> و بدل ِ «جیم » آید:
کُل ّ = جُل ّ.
کمل = جمل . (صبح الاعشی ج
1 ص
190).
> و عرب حمیر به «ش » بدل کند:
قلت لک = قلت لش . (صبح الاعشی ج
1 ص
190).
> و گاه بدل به «قاف » گردد:
چوبک = شوبق .
بلعک = بلعق .
|| بنابر مشهور، استعمال کاف دو قسم است : یکی آنکه در رسم الخط دراز نویسند چنانکه در مفردات مقرر است و در آخر کلمات واقع میشود، پس ماقبل او اگر از حروف مده نیست در این صورت همیشه مفتوح خواهد بود و اگر از حروف مده است همیشه ساکن ، کما لایخفی . (آنندراج ). اینک نمونه ای از کلمات مختوم به کاف ماقبل مفتوح : آبک ، آتشک ، آدمک ، آسیابک ، آلوئک ، آلونک ، اسپرک ، اشکلک ، انگشتک ، ایبک ، ایلک ، بابک ، باهک ، بادبادک ، بالشتک ، بغلک ، بورک ، بیجک ، پاپک ، پستک ، پشتک ، پشمک ، پفک ، پنج پایک ، پنیرک ، پوشک ، پولک ، ترتیزک ، ترشک ، تره تندک ، تلخک ، تفک ، تنبک ، توتک ، تولک ، تیرک ، جگرک ، جندک ،چارک ، چاهک ، چپک ، چربک ، چشمک ، چکاوک ، چگلک ، چله ریسک ، چنبرک ، چندک ، چنگلک ، چوچک ، چیچک ، خرک ، خروسک ، خشتک ، خنبک ، خنجک ، خوش خوشک ، خیارک ، درختک دانا، درمک ، دستک ، دستک و دنبک ، دگنک ، دلقک ، دنبک ، دیبک ، دیرک ، رندک ، رنگینک ، رودک ، روشنک ، ریدک ، زالک (ترشی )، زردک ، زردمرغک ، زلزالک ، زنبورک ، سارک ، سالک ، سرک کشیدن ، سفیدک ، سمعک ، سنگک ، سوتک ، سیبک ، سیخک ، شارک ، شاهک ، شب پرک ، شب چراغک ، شکرک ، شکسته زبانک ، شکلک ، شوشک ، شولک ، شیرک شدن ، شیشک ، طبلک ، طلحک ، عروسک ، عینک ، غابک ، غلطک ،غلک ، غم درکنک ، غوزک ، غولک ، فندک ، فوتک ، قاشقک ، قلک ،قنبرک ، قندک ، کالک ، کپلک ، کپنک ، کتک ، کرمک ، کلک ، کمک (کمکی بهترم )، کوبک ، کورک ، کوهک ، گرمک ، گورب بافک ، گیلک ، لالک ، لنبک ، لنگک ، لیتک ، لیسک ، مامک ، متلک ، مرغک ، مستک ، ملخک ، منجک ، میخک ، ناخنک ، نارنجک ، ناوک ، نرمک نرمک ، نم نمک ، نی لبک ، والک ، ورگشک . دوم آنکه بهای ملفوظ نویسند و این همیشه مکسور میباشد و از این است که گاهی این هاء را به یاء بدل کنند چون کاشکی که دراصل کاشکه بوده . (آنندراج ). باید دانست این تبدیل از رسم الخط قدیم ناشی شده زیرا لفظ «که » را در گذشته کاتبان «کی » مینوشته اند و در نتیجه کلمه ٔ «کاشکه » مرکب از «کاش » و «که » در کتابت قدیم «کاشکی » نوشته میشده و با یاء مجهول (به اشباع کسره ) تلفظ میگردیده و به همین ترتیب در اشعار آمده است :
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.
امیرمعزی .
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده است غنیمت شمرند.
سعدی .
|| (پسوند) کاف قسم اول بمعانی مختلف استعمال شود:
کاف تصغیر - گاه نشانه ٔ تصغیر باشد:
انگشتک
: اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکاة دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
بانگک
: پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک خود برده به ابر اندرا.
رودکی .
پسرک
: چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه بقدر دوانزده ساله ، اما سخت نیکوروی و طرفه و زیبا بود، تمام خلقت ، معتدل قامت ، عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه ص
75). گفت : چه پیشه می آموزی ؟ گفت : قرآن حفظ میکنم . فرمود تا آن پسرک را بسرا بردند. چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند و ازو هر چیزی پرسید و چند کارش فرمود. (نوروزنامه ص
75).
تبریزک
: نام دیهی در آذربایگان و پیداست که مقصود از آن «تبریز کوچک » میباشد. همین حال را دارد«اردبیله » و «سیستانه » و «مغانک » و «شهرستانک » که آبادیها در خلخال و تویسرکان و دماوند و تهران می باشد. (کافنامه ٔ کسروی ص
13). و رجوع به مفهوم (جایگاه ) در ذیل همین مدخل شود.
چادرک
: چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی .
چوبک
: بمعنی چوب کوچک یا چوب باریک ، به زبان ترکی رفته و در آنجا از روی تغییرهائی که ترکان به کلمه های فارسی میداده اند «چوبوق » گردیده که ما آن را به این شکل در فرهنگهای ترکی از جمله در «دیوان لغات الترک » محمود کاشغری مییابیم . (کافنامه ص
12).
خارک
: آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد.
سعدی .
خالک
: اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه .
فرخی .
خرجینک
: خرجینکی بود که کتاب در آن می نهادم بفروختم و ازبهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
دخترک
: بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت .
سعدی .
شاخک
: شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی .
شهرک
: شهرک را بمعنی شهر کوچک مؤلفان پیشین بکار برده اند. (کافنامه ص
12).
طوطیک
: گربه ای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک ازبیم جان .
مولوی .
کارک
: ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ازین کن نظر و کار
۞ من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
کرمک
: مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ .
سعدی .
کودکک
: آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست به هر کودککی .
منوچهری .
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده است ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
مرغک
: از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو.
باید دانست که بکار بردن کاف به این معنی قیاسی است ، به عبارت دیگر ما میتوانیم در هر کلمه ای آن را آورده و معنی کوچکی (تصغیر) از آن بخواهیم ، مثلاً بگوئیم : دیوارکی پدید آوردم ، دخترکی دیدم ،مرغک را ببین و بسیار مانند اینها. (کافنامه ص
15).
|| گاهی نشانه ٔ تحقیر باشد:
اشترک
: و این حارث شوی حلیمه را اشترکی بود که از وی شیر دوشیدی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
پسرک
: زن بود و فرزند و شوی و دو دختر چون این پسرک آمده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
جغدک
: در مدینه ٔ علم ایزد جغدکان را جای نیست
جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند.
ناصرخسرو.
جهودک
: چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی .
خرک
: و خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
(گلستان ).
روبهک
: ای روبهک چرا ننشستی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش .
سعدی .
گر می نوشد گدا بمیری برسد
ور روبهکی خورد بشیری برسد.
خیام .
سیبک
: طفل را سیبکی دهند بنقش
بستانند از او نگین بدخش .
سعدی .
طبیبک
: و پس بپرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته و طبیبک چون بند و طناب آورد و گفت این پای بشکست و هر روزطبیب را میپرسید امیر. (تاریخ بیهقی ).
مامک
: پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
(گلستان ).
مردک
: وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی ).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه .
سعدی (گلستان ).
مردکی را چشم درد خاست . (گلستان ).
وزیرک
: آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد.
مولوی .
این معنی نیز قیاسی است که به هر کجا ما میتوانیم کاف بر کلمه افزوده از آن معنی بی ارجی (تحقیر) را بخواهیم . (کافنامه ص
15).
|| نشانه ٔ کمی و تقلیل و کوتاهی و اندکی باشد:
آبک
: مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتیست این بهر دعای شاه را.
خاقانی .
بهترک
: ریش فرهاد بهترک بودی
گرنه شیرین نمک پراکندی .
سعدی .
پیشترک
: پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم .
نظامی .
چندگهک
: هیچ مشو غره گر اوباش را
چندگهک نعمت یا دولت است .
ناصرخسرو.
دیرترک
: برفت تا آب آرد دیرترک ماند. (راحةالصدورص
76).
روزک
: سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد.
نظامی .
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من بامید.
نظامی .
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کزین کردند سوسن را زبان بند.
نظامی .
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش .
نظامی .
روزکی چند از برای مصلحت
با همند اندر وفا و مرحمت .
مولوی .
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
مولوی .
روزکی چند باش تابخورد
خاک مغز سر خیال اندیش .
(گلستان ).
شبک
: گر من شبکی زان تو باشم چه شود
خاری ز گلستان تو باشم چه شود.
سعدی .
نهانک
: چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب ّ نهانک بزیر لب .
ناصرخسرو.
این معنی نیز قیاسی است و با افزودن پسوند کاف معنی تقلیل و کمی حاصل شود. || گاهی معنی تعظیم و بزرگ داشت و اعزاز و اظهار محبت میدهد:
بابک
: پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی .
سعدی (بوستان ).
مامک
: پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
(گلستان ).
و بعضی همین بیت را برای معنی دلسوزی و ترحم شاهد آورده اند، چنانکه بیاید. || گاهی نشان لطافت و ظرافت و عشق و عطوفت است :
چشمک و (یاقوتک )
: دو چشمک پر ز بند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان
یکی مر تندرستان راغم و درد
یکی را بوی [ داروی ] درد دردمندان .
بلعباس امامی (از المعجم ).
رویک
: تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب .
ناصرخسرو.
زلفک
: ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست .
رودکی .
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندر فتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره (از صحاح الفرس ).
با سر همچو شیر نیز مخوان
غزل زلفک سیاه چو قیر.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
نازکک
: ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان .
خسروی .
|| گاهی به نشان شفقت و رقت و ترحم آید:
ساده دلک
: مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
توندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه .
فرخی .
مؤلف آنندراج آرد: در مقام ترحم نیز آرند چون طفلک و فرزندک و آنانکه از عالم تحقیق بهره ندارند در صورت جمع بکاف فارسی خوانند چنانچه در این بیت شیخ شیراز
: برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندگانت نظر در رهند.
و در بعضی نسخ است مصراع : که فرزندگانت بسختی درند؛ و این قافیه نمیتواند شد مگر آنکه مصرع اول چنین باشد مصراع :
برو تا ز خوانت نصیبی برند - انتهی .
طفلک
: بیندیش از آن طفلک بی پدر.
سعدی .
مامک
: پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
سعدی (از کافنامه در معنی دلسوزی ).
این معنی نیز قیاسی است . (کافنامه ص
16).
|| گاهی مانند هاء بجای الف و لام عهد ذهنی یا ذکری عرب آید: پسرک ، دخترک ، زنک ، مردک : پسرک میگفت ، دخترک نزدیک بود بحوض بیفتد. زنک را طلاق گفته . مردک آمد شما نبودید
:کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی بچهر از تو نیکوتر است .
اسدی .
|| افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه کند: پستانک ، پشتک ، پشمک ، پولک ، جولاهک ، چشمک ، چنگلک ، دستک ، ناخنک ، مخملک . مؤلف آنندراج آرد: افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه نیز کند چون چوشک بجیم فارسی و واو معروف و شین معجمه کوزه ٔ لوله دار - مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است ، و پردک بفتح بای فارسی چیستان و لغز، زیرا که معنی در وی پنهان باشد بیشتر از آنکه در کلمات دیگر. در این صورت پرد مخفف پرده بمعنی پوشش بود؛ و تیرک وجعی که مانند تیر وجوالدوز در اعضاء می خلد؛ و خشتک پارچه ٔ چهار گوشه که در زیر بغل جامه و میان تنبان بدوزند و این مجاز مشهور است ؛ و کودک
۞ و ریدک
۞ مرکب است از کود ورید که بمعنی فضله و نجاست است و چون اطفال بیهوش در ریدن اختیار ندارند چنین خوانده اند و این تحقیق هرچند در ظاهر مکروه است لیکن بیان واقع را چه چاره ، غایتش بر پسر امرد و نابالغ اطلاق کنند (!)
: شادباش و می ستان از ساقیان و ریدکان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق .
منوچهری .
ز پردکهای دور از کار بسته
که از فکرش دل داناست خسته .
امیرخسرو.
چون سنگ درون گرده گردد مدرک
از درد زند گرده چو ناوک تیرک
در گرده ٔ کس چو باد گردد مدرک
نافع باشد کما و اسبوس و نمک .
یوسفی متطبب .
کاف در این معنی نیز قیاسی است که ما میتوانیم در هر کجا پسوند را به آخر کلمه ای آورده مانندگی را مقصود بداریم . چیزی که هست رواج این معنی امروز در میان فارسی زبانان کم است . (کافنامه ص
22). || چون در آخر مفرد امر حاضر درآید مانند هاء علامت آلت است : غلطک (غلتک ).
|| معنی کیفیت و چگونگی وضع و حال :
نرمک (بنرمی )
: نرمک او را سلام کردم ، وی
کرد در من نگه بچشم آغیل .
حکاک .
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی .
در جزوه ٔ کافنامه ٔ کسروی که مجموعاً هیجده معنی برای کاف پسوند و هاء پسوند (هاء بدل از کاف ) توأم با هم آمده و بعض آنها را در معانی فوق الذکر هم توان دید، معانی زیر نیز برای کلمات مختوم بکاف بیان شده است که باختصار نقل میشود: || پدید آوردن صفت از فعل : بردک ، بندک ، کندک - بندک (بنده ) از مصدر بندن
۞ که شکل دیگر بستن بوده و چون در زمانهای باستان هر که را در جنگ دستگیرمیساختند دست بسته بخانه می آوردند و به بندگی نگه میداشتند از اینجا آن نام پیداشده . اما برده که آن نیز به همین معنی است بگمان ماشکل دیگر «بنده » باشد
۞ زیرا در پهلوی راء و نون به یک شکل نوشته میشود و چه بسا در خواندن بهمدیگر تبدیل می یابد چنانکه این حال در ریشه ٔ «کردن » و «بکن » پیداست که پیاپی نون و راء بهم تبدیل مییابد. شکل پهلوی آن کلمه را ما میتوانیم هم «بردک » و هم «بندک » بخوانیم . «خندق » که ما از عربی میگیریم بر آن سان که خود قاموس نویسان عربی نوشته اند اصل آن «کندک » فارسی و از ریشه ٔ «کندن » است . این معنی هم برای کاف قیاسی است و شاید بیشتر از هر معنای دیگری به کار میرود و از اینجاست که کاف در همه جا«هاء» گردیده و از خود آن کمتر نشانی بازمانده .
|| پدید آوردن اسم از صفت : ترک (تره )، زردک ، سرخک ، کالک ، گرمک ، نغزک . برای این نام (نغزک ) داستانی نوشته اند که می آوریم : گویا «امبه » را در فارسی «ام » میخوانده اند و چون این کلمه در ترکی معنای خوبی ندارد سلطان محمود غزنوی میگوید «میوه ای بدین نغزی چرا با چنان نام زشتی خوانده شود» و اینست که آن را «نغزک » نام میدهد که این نام شهرت دارد و شاعری در هند سروده
: نغزک خوش مغز کن بوستان
خوبترین میوه ٔ هندوستان .
|| پدید آوردن اسم از بانگ
۞ : بدبدک ، پفک ، تفک (تفنگ )
: تفکها اندر آن صحرای خونخوار
شرارافشان همه چون شعله ٔ نار
زبس دود تفک بر آسمان شد
رخ خورشید در ظلمت نهان شد.
سوتک ، غرغرک ، فشک (فشنگ ).
|| پدید آوردن نام مصدر: غلغلک .
|| معنی جایگاه : انجیرک (دیهی در کرمانشاه ). بادامک (در بسیاری جاها از جمله بادامک قزوین ). بیدک (نام چندین آبادی از جمله یکی در دماوند و دیگری در فارس )، توتک (آبادی در پیرامون تهران )، تشک (دیهی در فارس )، خواتونک (در فارس )، گیلک (در فارس است وگویا نشیمن گیلان بوده است ).
|| معنی مادینگی : ... یکی ازمعنی های کاف همین بوده که مادینه را از نرینه جدا گرداند... در تاریخهای یونانی نام «روخشانا» معروف است و او دختری است که بگفته ٔ یونانیان پدرش پادشاه بلخ و بگفته ٔ شاهنامه پدر وی دارا آخرین پادشاه هخامنشی بوده و به هرحال زن اسکندر ماکیدونی
۞ گردیده است در کتابهای فارسی آن را «روشنک » گردانیده اند چنانکه فردوسی میگوید
: کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد.
... از آنسوی ما آگاهی داریم که مردان را هم «روخشن » یا «روشن » مینامیده اند چنانکه پلوتارخ کسی را به این نام رکسانس
۞ یاد میکند که ثمیستوکلیس یونانی در دربار ارتخشیر
۞ دیده . پس این دلیل دیگری است که در فارسی تفاوت میانه ٔ زن و مرد با کاف گذارده میشده است - انتهی . این شاهدتنها، کافی برای استنتاج نیست و محتاج بتأیید شواهد است .
|| گاه بمعنی «چون » و«بگونه » و «بسان » آید
: دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی .
یعنی متواری سان ، متواری گونه ، چون متواری .
|| گاه با گاف قافیه آید
: ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریگ .
مولوی .
و رجوع به گ در همین لغت نامه شود.
|| در پاره ای کلمات بطور زائد آید: پرستو، پرستوک . رکو، رکوک . زلو، زلوک . و زیادت کاف در بعضی اعلام (!) هم آمده چون بالشک «تکیه » و برناک بالفتح
۞ و قیل بالضم «جوان » و کفک «کفک آب ». (آنندراج ).
|| گاهی برای وزن شعر و ظاهراً بدون آنکه معنائی داشته باشد می آید
: چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم .
(احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 1007).
اندرین حسب رودکی گویی
عاریت داد بیتکی چندم .
|| (موصول ) کاف قسم دوم (کاف مکسور) که آن را در هر حال مخفف «که = کی »باید شمرد، گاه ساکن باشد: آنجاک ، آنجا که
: ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم .
خاقانی .
آنک ، آنکه
: یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
عماره .
ازیراک ، ازیراکه . الاّک ، الاّ که
: پای طلب از روش فروماند
می بینم و چاره نیست الاّک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم .
سعدی .
چنانک ، چنانکه
: ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان .
ناصرخسرو.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی برشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی .
زیراک ، زیرا که . زمانک ،زمانکه
: باسماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ .
عسجدی .
همچنانک ، همچنانکه
: نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنانک
چون و چرا به ایزد بی چون و بی چرا.
معزی .
و کاف ساکنه مخفف «که » گاه به آخر فعل متصل شود
: دردا که بخیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمیگذاریک .
سعدی .
|| کاف مکسور چون به اول کلمه ٔمسبوق بحرف مصوت (حرف علّه ) متصل شود قبول حرکت آن حرف کند و بدین سبب گاهی مفتوح و مضموم نیز خوانده شود. بعنوان مثال در کلمات زیر مفتوح است :
کآبرا، که آبرا
: آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کابرا از خاصیت آتش نشانی آمده ست .
سنائی .
کآمد، که آمد
:فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست
کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد.
(اسرارالتوحید).
کاحمد، که احمد
: همچنان باز از خراسان آمدی برپشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق .
منوچهری .
کاندر، که اندر
: باز سپید روضه ٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری .
سعدی .
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مکسور، مکسور آید (حالت اصلی ):
کاقبال ، که اقبال
: با ملک او وزارت او سازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد.
مسعودسعد.
کامروز، که امروز
: بگشادی بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرّخی .
مظفری (ازلغت فرس نسخه ٔ نخجوانی ).
کامشب ، که امشب
: زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 21).
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مضموم ، مضموم آید: کو، که او
: کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران .
منوچهری .
عاشقی کو در میان خویش بربسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ .
منوچهری .
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طاها.
فخرالدین هندوشاه نخجوانی (ازصحاح الفرس ).
برای تفصیل این انواع رجوع به لغت «که » شود.
رسم الخط:
در خط تبع مرکب است از دال و یاء معکوس و باء مطرود. او از سه خط است : مستلقی ، منکب ، مقوّس و مقدار فراخی میانه ٔ او باید که یک نقطه باشد و بانسی و وحشی نویسند. و کاف در محقق منبسط باشد و در ثلث منتصب و در نسخ هر دو گونه شاید، (از نفایس الفنون ج
1 ص
11). داعی الاسلام در فرهنگ نظام آرد:در میان نقایص خط فارسی ما یکی این هم هست که کاف مشترک میان عربی و فارسی با گاف مخصوص فارسی یک شکل نوشته میشوند بجهت اینکه هنگام گرفتن خط عربی برای فارسی سنجیدن آوازهای زبان فارسی و تطبیق کردن حروف عربی با آنها در کار نبوده و چون در عربی آواز گاف فارسی نبوده که حرف داشته باشد همان حرف کاف عربی را برای گاف هم نوشتند و نتیجه این شد که غیر از اهل زبان کسی نمیتواند کاف و گاف را درست بخواند و اهل زبان هم در لفظی که نشنیده است گیر میکند. کتابهای چاپ ایران هم دارای نقص مذکور بودند، هندیها که فارسی زبان علمی شان است نه تکلمی ، زودتر ملتفت نقص شده اینطور اصلاح کردند که کاف مشترک میان عربی و فارسی را بحال خود گذاشته بر گاف مخصوص یک سرکش اضافه کردند
۞ . روزنامه ٔ فارسی حکمت که سی و پنج سال قبل در قاهره ٔ مصر چاپ میشد ملتفت نقص شده و از اصلاح هندیها بی خبر بوده بعکس هندیها کرد و از آن وقت بعضی از روزنامه نگاران و نویسندگان ایران به اصلاح هندی عمل میکنند و بعضی به اصلاح مصری - انتهی .