کاج . (ق ) کاچ . کاش . کاشکی . افسوس . لیت . (برهان ).یا لیت . (اوبهی ). افسوس کردن در کارها
: ای کاج که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی .
نظامی .
کاج بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش .
سعدی .
آن عزیزان چوزنده می نشدند
کاج اینان دگر بمردندی .
سعدی .
کاج
۞ کانروز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر.
سعدی .
کاج کان دلبر عیار که من کشته ٔ اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده ببویم .
سعدی .
کاج با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی بدیدارش .
سعدی .
ای کاج ز در درآمدی دوست
تا دیده ٔ دشمنان بکندی .
سعدی .
پادشاهی ملک بخشی همچو او
کاج بودی در همه آفاق کاج .
شمس فخری .
تعبیر رفت یار سفر کرده میرسد
ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی .
حافظ.
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذرّه ٔ خاک در تو بودی کاج .
حافظ.
خورشید چو آن خال سیه دید بدل گفت
ای کاج که من بودمی آن بنده ٔ مقبل .
حافظ.