کار بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) اِعمال . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). استعمال . (زوزنی ). ایجاف . (ترجمان القرآن ). بعمل آوردن . (آنندراج ). بجای آوردن . اجرا کردن . عمل کردن فرمانی را
: توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب .
ابوشکور.
چون فیروزبن یزدجرد بپادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست و هفت سال اندر ملک بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس بفرمای تا هر سلاحی را جداگانه کاربندد (سپاهی ) تا بدانی که از کار بستن هر سلاحی چه داند پس آن مقدار که دانش او بینی و مردی ، او را روزی بنویس . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
آنکه گردون را بدیوان برنهاد و کار بست
و آن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه .
دقیقی .
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس چنو کار نبسته است بجز رستم زر.
فرخی .
احمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کار بند. (تاریخ بیهقی ص
361).
ای خرد پیشه حذر دار از جهان
گر بهوشی پند حجت کاربند.
ناصرخسرو.
در صبر کار بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را.
ناصرخسرو.
تا کار بندی این همه آلت را
در مکر و غدر و حیله و طراری .
ناصرخسرو.
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر.
مسعودسعد.
نه هر که باشد چیره براندن خامه
دلیر باشد بر کار بستن خنجر.
مسعودسعد.
و داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت ، و کار بستن دشوار. (نوروزنامه ). تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست . (نوروزنامه ). صواب در آن دیدیم که سنت عمربن خطاب را کار بندیم و خلافت بشوری افکنیم . (مجمل التواریخ و القصص ).
دانشت هست کار بستن کو؟
خنجرت هست صف شکستن کو؟
سنائی .
و حسب شریف پادشاه آن لایقتر که از عهده ٔ میعاد بیرون آید و حسن عهد کار بندد. (سندبادنامه ص
320).
گفتن ز من از تو کار بستن
بیکار نمیتوان نشستن .
نظامی .
شه آسایش خواب را کار بست
دو لختی در آن چار دیوار بست .
نظامی (از آنندراج ).
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سر کشی تا نیابی گزند.
نظامی .
بیاموزم ترا گر کار بندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی .
نظامی .
باید که ختنه کنی خویشتن را و شرع کار بندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). ووصیت هاء او را که در آن عهود است کار بست ... و آنچ او را اختیار آمد از آن بر میگزید و کار می بست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
88). و شرع کار بندی و بنی اسرائیل را نیکوداری . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
54).
چون شنیدی کاندرین جوی آب هست
کور را تقلید باید کار بست .
مولوی .
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی .
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که قول هوشمندان کاربندم .
سعدی (طیبات ).
هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری .
سعدی .
زصاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی .
سعدی (بوستان ).
چه حاجت درین باب گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی .
سعدی (بوستان ).
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست .
سعدی (بوستان ).
قول حکما را کار بستم که گفته اند: از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم . (گلستان سعدی ). و گناه از من است که قول حکما را کار نبسته ام . (گلستان سعدی ). ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند، پس قول حکما را کار بستم . (گلستان سعدی ).