کارد. (اِ) آلت برنده ای از آهن که دارای تیغه و دسته است . (ناظم الاطباء). سِکّین . (ترجمان القرآن ) (دهار) (منتهی الارب ). مِخذَعَه . خیفَه . مِقَذّ. شَلط، شَلطاء. شِلقاء. نَصل . طلش مقلوب شَلط. (منتهی الارب ). سَخَّین . شَفَره . آلتی با تیغه ٔ آهنین و دسته ٔ چوبین و غیره برای بریدن چیزها چون میوه و چیزها چون میوه و گوشت و غیره .آلتی برای بریدن که بسوی دسته خم نشود بدانسان که چاقو خم شود و تیغه نیز کجی ندارد چنانکه شمشیر دارد.چاقوی بزرگ
۞ : تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان (خان ؟) برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت .
رودکی .
تو ندانی که مرا کارد گذشته است ز گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان .
فرخی .
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک .
ای تن ار تو کارد باشی گوشت [ تو ] فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبرّی جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی .
شبی هموثاقی از آن وی به آهنگ وی که بر او عاشق بودی بنزد وی آمد، وی کارد بزد آن غلام کشته گشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
382).
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت .
ناصرخسرو.
زو بوسه نیابی اگراو را نزنی کارد
هر چند که با کارد بوی ، او تن تنها.
ناصرخسرو.
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر نکشم بکارد چوبین .
ناصرخسرو.
نبینی که چون کارد بر سر بود
قلم را زبانش روانتر بود.
سعدی (بوستان ).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان
۞ گوسفند از وی بنالید.
سعدی (گلستان ).
|| طلع. طَلح . وَلیع. ضَب ّ. اِغریض . (مهذب الاسماء). کافور. (قاموس ). کاناز. و آن چیزی است که از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده و آن شکوفه ٔ نخستین خرماست و پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند. صاحب مهذب الاسماء در معنی ضب گوید: و شکوفه کاز [ یعنی که از ] کارد بیرون آید. و در معنی طلح نیز گوید: الطلح و الطلع کارد (در هر دونسخه ٔ خطی معتبر در هر دو جا کارد آمده است و در نسخه ٔ سوم که کمی مغلوط است در معنی ضب کاردو آورده و در معنی طلح کارد و ظاهراً کارد به این معنی همان کاناز است ).
-
کارد به حلق مالیدن ؛ کنایه از ذبح کردن و گلو بریدن . (آنندراج )
: شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان
۞ گوسفند از وی بنالید
که
۞ از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی .
سعدی (گلستان از آنندراج ).
-
کارد خوردن بر چیزی ؛ رسیدن کارد بر چیزی . (آنندراج ).
-
امثال :
کارد از گوشت گذشتن : تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان .
فرخی .
کارد به استخوان رسیدن . رجوع به مدخل کارد به استخوان رسیدن شود.
کارد دسته ٔ خود را نبرد. (از جامع التمثیل ).
کاردش بزنی خونش درنمی آید ؛ نهایت خشمگین است .
کارد مطبخ است ؛ بهمه کاری میخورد.
کارد و پنیر بودن ؛ سخت دشمن یکدیگر بودن .