کار داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) عمده و اصل و مهم بودن . اصل کار بودن
: کار کن کار،بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار
۞ .
سنائی .
|| با کسی معامله داشتن . (آنندراج ). پرداختن به کسی یا چیزی
: خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه یاوار دارد.
ناصرخسرو.
چنان فتنه با حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار.
سعدی (بوستان ).
نگفته ندارد کسی با تو کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار.
سعدی (گلستان ).
دشنام همی دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم .
سعدی (طیبات ).
ما را همیشه چون دل ما بیقرار داشت
خط گر نمیرسید بما حال کار داشت .
میرزا رضی دانش (از آنندراج ).
ذوق حسنش بر تماشای گل رخسار داشت
گر نمیبردند زود آئینه با خود کار داشت .
نورالدین ظهوری (از آنندراج ).