کار ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) احتیال . تهیه دیدن
: چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش .
فردوسی .
فرستاده ای آمد از نزد اوی
که شد ساخته کار و پر رنگ و بوی .
فردوسی .
چو بی بهره باشی ز شاهنشهی
چه سازی مرا کار چون تو رهی .
فردوسی .
حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد بازگرد و کار بساز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
395). کار تاش و لشکری که آنجاست بسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
399).
نیامد وقت آن کورا نوازیم
ز کارافتاده ای را کار سازیم .
نظامی .
بساز ایدوست کارم را که وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است .
نظامی .
با شراب تازه زاهد ترشروئی میکند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب .
-
کار کسی را ساختن ؛ او را کشتن . نابود کردن .