کاری . (ص نسبی ) شخصی که از او کارها آید. (برهان ). فعال
۞ . مفید. کارکن . شدیدالعمل . عامل . فاعل . فاعله . زرنگ
۞ . آنکه بسیار کار کند. مرد کاری . گاو کاری
: گر تو خواهی که بفلخند
۞ ترا پنبه همی
من بیایم
۞ که یکی فلخم دارم کاری .
حکاک .
بکار اندرون کاری ِ پیش بینی
بخشم اندرون صابرِ بردباری .
فرخی .
به هر کاری مر او را دیده کاری
وز او دیده وفا و استواری .
(ویس و رامین ).
ما را فرزندان کاری دررسیده اند و دیگر میرسند و ایشان را کاری باید فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
294).
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری .
نظامی (لیلی و مجنون ).
|| کنایه از مرکب چست و چالاک در رفتار و برداشتن بار. || مبارزو جنگی . (جهانگیری ) (برهان ) (انجمن آرا). نبردآور. مرد کاری کنایه از مرد جنگی و دلاور. (آنندراج ). مرد قابل و پهلوان و بهادر و دلاور و جنگی . (ناظم الاطباء)
: ز پای تا سر آن کوه مرد کاری دید
بکارزار ملک عهد بسته و پیمان .
فرخی .
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری .
فرخی (از جهانگیری ).
۞ سی هزار سوار و مرد پیاده بود همه ساخته و کاری و قوی گشته . (تاریخ سیستان ). احمدبن سمن را با لشکری انبوه [ و ] کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان ).
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری .
نظامی .
محمدبن طغرل را با سپاهی کاری بفرستاده بود. (تاریخ سیستانی ) تنی چند از مردان کاری بینداخت . (گلستان سعدی ). مردان کاری و دلاور و دیگر یاران سائب با مصعب بودند. (تاریخ قم ص
288). || تأثیرکننده و چیزی که به حد کمال رسیده باشد چون تیر کاری وکارگر و زخم کاری که محکم و کشنده باشد. (انجمن آرا)(آنندراج ). کارگر و مؤثر
۞. (ناظم الاطباء). محکم و کشنده . قاطع. قتال . آنکه در کارهایش اثرهای بسیار بود
: یک چوبه تیر سخت به زانوش [ غازی ] رسیده کاری . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
233).
چنان در سینه سهمش کاری افتاد
که گفتی سهم او روز شمارست .
ابوالفرج رونی (از لسان العجم ج 2 ص 265).
تیغت روشن وکاری بدشمن . (نوروزنامه ، آفرین موبد موبدان ).
میگفت سرودهای کاری
میخواندچو عاشقان بزاری .
نظامی .
بسی حمله بر یکدگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند.
نظامی (از آنندراج ).
-
کوفت ِ کاری ؛ نفرینی است .
|| خوب و نیکو
: بیمار کجاگردد از قوت او ساقط
دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان خواهد لا بلکه دو هفته
تا دور توان کردن زو سختی بیماری .
منوچهری .
شد چشم مسلمانان از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری .
معزی .
|| زمخت و زشت و تند و سخت . (ناظم الاطباء). || آنکه کار دستی کند. (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). || زور. قدرت (؟) (فهرست شاهنامه ٔ ولف )
: مرا خواست کارد بکاری بچنگ
دو دست اندر آورد چون سنگ تنگ .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 544).
|| (حامص ) در ترکیبات زیر معنی عمل و اشتغال دهد: آب کاری . آتش کاری .آهسته کاری . آینه کاری . احتیاطکاری . اضافه کاری . بزه کاری . بستانکاری . بسته کاری . بناکاری . بهاره کاری . بیکاری . پاکاری . پخته کاری . پرکاری . پرهیزکاری . پیشکاری . پیمانکاری . تباهکاری . تبه کاری . جلدکاری . جوش کاری . چایکاری . چغندرکاری . چوب کاری (با گفتاری نرم کسی را محجوب کردن یا با افعالی سخت او را بقصورهای رفته متذکرساختن ). خاتم کاری . خانه کاری . خرابکاری . خطاکاری . خوارکاری . خودکاری . خیانت کاری . دست کاری . دیم کاری . راست کاری . رنده کاری . رنگ کاری . روکاری . ریاکاری . ریزه کاری . زیرکاری . ساروج کاری . سبزی کاری . ستمکاری . سخره کاری .سرکاری . سفت کاری . سفیدکاری . سوهان کاری . سیاهکاری . سیمکاری
: کنم سیمکاری که سیمین تنم .
نظامی .
سیه کاری . شاکاری . شالی کاری . شتوی کاری . شکن کاری . شلاق کاری . شلخته کاری .شلوغ کاری . شنگرف کاری
: بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته .
نظامی .
صیفی کاری . صیقل کاری . طلاکاری . غلطکاری . فحش کاری . فداکاری . قائم کاری .قلمکاری . قناعت کاری . کاشی کاری . کامکاری . کثافت کاری . کشت کاری . کم کاری . کنده کاری . کنف کاری . گچ کاری . گل کاری . گناه کاری . گنه کاری . گُه کاری . لحیم کاری . مایه کاری . محافظه کاری . محکم کاری . مذهّب کاری . مزارعه کاری . مرصّعکاری . مزدکاری . مضاربه کاری . مقاسمه کاری . مقاطعه کاری . منبّت کاری . میوه کاری . نازک کاری . نسیه کاری . نقره کاری . نکوکاری . نیکوکاری . وصله کاری . هرزه کاری . همکاری .و رجوع بمعانی «کار» شود. نباید فراموش کرد که این ترکیبات مرکب از سه جزء هستند: کلمه ٔ مبین معنی + کار+ ی مصدری . جزء آخر این کلمات که حرف «ی » مصدری باشد گاه معنی دکان و سرای دهد مانند جوشکاری ، آب کاری ، مذهب کاری و غیره . (اسم مصدر - حاصل مصدر فراهم آورده ٔ دکتر معین ص
53).