کاسه ٔ سر. [ س َ
/س ِ ی ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )
۞ جمجمه . فَروَه . قحف . جَلجَه
: بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه بکاسه ٔ سرم بر سرم آب می خوری .
خاقانی .
افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسه ٔ سر او خواهد شدن سفالش .
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 235).
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسه ٔ سرش .
خاقانی .
عقل که شد کاسه ٔ سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او.
نظامی .
آن کاسه ٔ سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر.
عطار.
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته واندر کاسه ٔسر سوسمار.
سعدی .
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ٔ سر ما پر شراب کن .
حافظ.
خاک در کاسه ٔ آن سر که در آن سودا نیست
خار در پرده ٔ آن چشم که خون پالا نیست .
صائب .