کام دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) حاجت برآوردن . بمراد و آرزو رسانیدن . (آنندراج ). کسی را به مقصود رساندن . آرزوی وی برآوردن
: بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو.
فردوسی .
روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد کام تو داد.
منوچهری .
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده کمتر نکنی دانم .
خاقانی .
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کامت برآرد کردگار.
سعدی .
من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمیدهی بناکام .
سعدی .
سر زلف بتان میداد کامم
ولی روی پریشانی سیاهست .
میربرهان ابرقویی (از آنندراج ).
گل کام تازگی و تری داد در هرات
مرحوم بلبلی که اسیر بهشت ماند
۞ .
درویش واله هروی (از آنندراج ).
-
کام بر کسی دادن ؛ وی را پیروز کردن . او را غالب کردن . غلبه دادن کسی را بر دیگری
: نیاکانت را همچنان نام داد
به هرجای بر دشمنان کام داد.
فردوسی .
دلم را برزم اندر آرام ده
بر ایرانیان بر،ورا کام ده .
فردوسی .