کامران بودن . [ دَ ] (مص مرکب ) کامروا و موفق بودن . پیروز و غالب بودن
: که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران .
فردوسی .
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن .
فرخی .
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام .
فرخی .
جاودان بادی بعالم پادشاه و کامران
خاک حلم و باد شوکت آب لطف و ناز تاب .
سوزنی .
که دایم شهریارا کامران باش
بصاحب دولتی صاحبقران باش .
نظامی .
جهان را تا ابد شاه جهان باد
بر آنچ امید دارد کامران باد.
نظامی .
ملک بوالمظفر که خواهد فلک
که مانند او کامران باشدی .
مسعودسعد.
-
کامران حسن بودن ؛ بهره مند بودن از زیبایی . از زیبایی خود بهره بردن
: تو کامران حسنی چونین قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد.
خاقانی .