کام راندن . [ دَ ] (مص مرکب )... در چیزی ؛ کامران بودن در آن چیز. کامیاب بودن و بمراد رسیدن . نایل آمدن به آن چیز. (از آنندراج ).بهره بردن از چیزی . متمتع شدن از چیزی
: جهان بکام تو بادای وزیر ملک آرای
که تا بدولت شاه جهان تو رانی کام .
سوزنی .
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم .
خاقانی .
|| عیش و عشرت کردن با کسی
: می آورد و رامشگران را بخواند
همه کام ها با سیاوش براند.
فردوسی .
یک چند شها کام بزم راندی
شاید که کنون کار رزم سازی .
مسعودسعد.
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست .
(ویس و رامین ).
مدت ششماه میراندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام .
مولوی .